دفتر نقّاشی
علی کوچولو بعد از خوردن صبحانه سراغ دفتر نقّاشی رفت. همین که دفتر نقّاشی را برداشت، دید دفتر نقّاشی اش ورق نمی خورد.
کمی ناراحت شد و با صدای بلند گفت: «من می خواهم نقّاشی بکشم. چرا باز نمی شوی؟»
دفتر نقّاشی اخمی به علی کوچولو کرد و گفت: «من با تو قهرم.»
علی کوچولو «قهر! چرا؟ من که نقّاشی های قشنگی توی ورق هایت کشیدم. من که هیچ ورقی از تو نکندم، پس چرا با من قهری؟»
دفتر نقّاشی گفت: «یعنی تو نمی دانی چرا من با تو قهرم؟»
علی گفت: «نه! نمی دانم.»
دفتر نقّاشی گفت: «چرا نمی روی از دیوار بپرسی؟»
علی رفت پیش دیوار و گفت: «چرا از دست من ناراحتی؟»
دیوار گفت: «مگر تو دفتر نقّاشی نداری؟»
علی گفت: «چرا، دارم.»

دیوار گفت: «پس چرا دیروز روی من نقّاشی کشیدی؟ من که برای نقّاشی کشیدن نیستم. تو باید توی دفتر نقّاشی، نقّاشی کنی. ببین من خط خطی شدم و مامانت ناراحت شد. ببین چه قدر زشت شدم، خوب نگاه کن.»
علی دیوار را نگاه کرد. دیوار راست می گفت. خیلی زشت شده بود.
علی پاک کن را برداشت و همه ی خط ها را پاک کرد؛ اما هنوز روی دیوار جای نقّاشی مانده بود.
علی کوچولو تصمیم گرفت همین که مامان آمد، از او معذرت خواهی کند و بگوید دیگر روی دیوارها نقّاشی نمی کند.
زینب السادات میرباقری_سنجاقک
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط
