تبیان، دستیار زندگی
روزی بود، روزگاری بود که از هتل و مسافرخانه خبری نبود. توی راه ها، کاروان سراهایی بود که مسافران به آن جا می رفتند تا شبی استراحت کنند و صبح دوباره به سفرشان ادامه دهند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دزدباش و مردباش
دزدباش و مردباش

روزی بود، روزگاری بود که از هتل و مسافرخانه خبری نبود. توی راه ها، کاروان سراهایی بود که مسافران به آن جا می رفتند تا شبی استراحت کنند و صبح دوباره به سفرشان ادامه دهند.

در میان کاروان سراهای ایران، کاروان سرایی هم بود که مثل یک قلعه و دژ نظامی به حساب می آمد. دور تا دورش را دیوارهای بلند و سر به فلک کشیده ساخته بودند. در کاروان سرا از جنس فولاد بود و هیچ دزدی نمی توانست وارد کاروان سرا بشود. تاجرانی که گذرشان به آن کاروان سرا می افتاد، شب ها با خیال راحت می گرفتند و می خوابیدند و مطمئن بودند که هیچ دزد و راهزنی نمی تواند وارد آن کاروان سرا بشود. کاروان سرا موقعیت خیلی خوبی داشت، تا این که سه نفر دزد با یکدیگر همدست شدند و تصمیم گرفتند هر طوری شده یک شب به کاروان سرا دستبرد بزنند و به افسانه ی نفوذ ناپذیری  کاروان سرا پایان بدهند.

دزدها هزار نقشه کشیدند تا عاقبت به این نتیجه رسیدند که پشت کاروان سرا تونلی زیرزمینی بزنند و از زیر دیوارهای بلند و محکم کاروان سرا وارد آن بشوند. آن ها روزهای زیادی با بیل و کلنگ کار کردند و راه زیرزمینی کندند تا توانستند از بیرون کاروان سرا راهی به وسط چاه آب آنجا باز کنند بعد، در یک شب تاریک، از راهی که در زیرزمین کنده بودند، آرام آرام وارد کاروان سرا شدند و بی سر و صدا مال و اموال مسافران و تاجران را برداشتند و از همان راهی که آمده بودند، برگشتند.

صبح که شد، خبر دستبرد به کاروان سرا مثل توپ ترکید و به گوش حاکم رسید. حاکم سوار بر اسب شد و رفت توی کاروان سرا، باورش نمی شد که دزدی توانسته باشد دیوارهای محکم و بلند، یا در فولادی کاروان سرا را سوراخ کند. ماموران حاکم همه جا را به دقت گشتند، اما اثری از سوراخ و جای پای دزدها ندیدند. حاکم گفت: «با این حساب، دزد باید یکی از کارکنان کاروان سرا باشد.»

توی کاروان سرا ولوله افتاد. دربان های کاروان سرا را به دستور حاکم زیر مشت و لگد انداختند تا به دزدی با هم دستی با دزدها اعتراف کنند. اما از آن جا که سر بی گناه پای دار می رود اما بالای دار نمی رود، بهتر است حاکم نادان را با دربان های بی گناه رها کنیم و برویم سراغ دزدها. وقتی که دزدها مال و اموال دزدی را به جای امنی رساندند، به کاروان سرا برگشتند تا ببینند چه خبر است. دزدها زمانی به کاروان سرا رسیدند که دربان های بیچاره را شلاق می زدند. فریاد و فغان آن ها به آسمان بلند بود. رئیس دزدها از دیدن این صحنه ناراحت شد و با خود گفت: «خدا را خوش نمی آید که آن بیچاره ها به خاطر کاری که نکرده اند شکنجه شوند.»

بعد هم  جلو رفت و با صدای بلند گفت: «دست نگه دارید!»

همه رو به سوی این تازه وارد کردند که ببینند چه می گوید او قدمی پیش گذاشت و گفت: «آن ها را آزاد کنید آن ها بی گناه اند. من به کاروان سرا دستبرد زده ام.»

دزدباش و مردباش

حاکم رو به او کرد و گفت: «تو دستبرد زده ای؟! چطوری؟» رئیس دزدها گفت: «من راهی زیرزمینی کنده ام که سر از چاه  کاروان سرا در می آورد.»

همه به طرف چاه رفتند. حاکم گفتند: «مال و کالای مسافران کجاست؟ اگر راست می گویی، جای اموال دزدی را نشان بده.»

دزد گفت: «توی همین چاه است. یک نفر به داخل چاه برود و ببیند.»

هیچ کس جرات نداشت به داخل چاه برود بالاخره به پیشنهاد رئیس دزدها طنابی به کمر او بستند و او را به داخل چاه فرستادند.

به راه زیرزمینی که رسید، سرطناب را به سنگی بست و از راه زیرزمینی فرار کرد. همدست هایش هم آرام آرام عقب رفتند و از در کاروان سرا خارج شدند. مسافران مدتی منتظر ماندند، اما خبری از دزدی که به درون چاه رفته بود نشد. با هم مشورت کردند و به دستور حاکم، یکی از ماموران با ترس و لرز به درون چاه رفت. او راه زیرزمینی را پیدا کرد رفت و از آن سوی دیوار خارج شد. هنوز حاکم و مسافران سر چاه جمع شده بودند که مامور با داد و فریاد از در بزرگ کاروان سرا داخل همه فهمیدند که دزد راست گفته و از راه چاه، راهی  به بیرون کاروان سرا وجود دارد دربان های بیچاره را از غل و زنجیر آزاد کردند. حاکم قدم می زد و با خودش حرف می زد.

ناگهان یکی از مسافرها که بخشی از کالاهایش دزدیده شده بود، با صدای بلند گفت: «من اموالم را به آن دزد جوانمرد بخشیدم. نوش جانش. حلالش می کنم. او دزد باهوشی بود که توانسته چنین راهی را بکند و به کاروان سرایی به این محکمی راه پیدا کند ولی مهم تر از این کارش، مردانگی اوست. او خودش را به خطر انداخت تا دربان های بی گناه را از شلاق و شکنجه نجات بدهد. دزدی کار بدی است، اما اگر کسی کار بدی هم می کند، بهتر است مثل او جوانمرد باشد.»

از آن روز به بعد به کسی که کار زشتی انجام می دهد و در عین حال، ناجوانمردی هم می کند، می گویند: «دزدباش و مردباش.»

مثل ها و قصه هایشان_مصطفی رحماندوست

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه مردکار

مطالب مرتبط

اول چاه را بکن

کسی با تو کار ندارد اگر ...

باغ شاه که رفتی

استخوان لای زخم گذاشتن

از ماست که بر ماست

او ادعای خدایی می کند

اگر من نبرم دیگری خواهد برد

به اصلش برگشته

تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

قبا سفید، قبا سفید است

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.