تبیان، دستیار زندگی
خیلی ناراحت بود و می‌خواست برود خط. ام ـ یک داشت. اندازه قدش. آن روز شهر را زیر توپ گرفته بودند. برای کاری از کلیسا رفتم بیرون. خیلی دور نشده بودم که دیدم اطراف مقر را زدند. با موتور بودم. سریع برگشتم. عصر بود. چند آمبولانس هم آمده بودند. همه جمع شده بودن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات جنگ گنجینه‌ای تمام نشدنی است که باید از آن مراقبت کرد

کلیسایی که سنگر شد

چند ماه قبل خدا توفیق داد و مدتی یک جای دنج و خوب اتراق کردیم. مسئولیت‌مان خطیر بود اما بیکار بودیم! بگذریم... روزها اغلب به خواب می‌گذشت و شب‌ها به بیداری و خواندن و نوشتن. عده‌ای از بچه‌های جنگ هم بودند.

کلیسایی که سنگر شد

یک شب چند نفر از آبادانی‌ها را دور هم جمع کردم و تا ساعت ‌ها با آنها درباره جنگ و مخصوصاً آبادان حرف زدم. هر کدامشان یک سینه سخن داشتند و چقدر شنیدنی! کلی هم درباره دریاقلی سورانی حرف زدیم و زوایای نا مکشوف دیگری از این مرد برایم روشن شد. ماجراهایی که در هیچ کتاب، مجله و برنامه تلویزیونی جایی ندارد و فقط در جمع خودمانی بر و بچه‌های آبادان، آن هم ساعت 2 نیمه‌ شب زیر آسمان پرستاره می‌توان شنید.

یکی از این آبادانی‌های خونگرم غلامرضا نوروزی بود. مردی که دیگر موهایش سپید شده است. روزگار رخت زندگی رزمنده آبادانی را به تهران افکنده و او همچون ماهی قرمزی است در بیابانی بی‌ پایان! غربت و تنهایی میان کلماتش موج می‌زند و من که مانند او طعم این تلخی را می‌دانم، چه خوب پای حرف‌هایش نشستم و تو چه می‌دانی چه لذتی دارد نیمه شب پای حرف‌ های رزمنده‌ای گمنام از خاک داغ جنوب بنشینی... این هم خاطره‌ای کوتاه از آن بزم شبانه! یکی از آن خاطرات این بود.

ارامنه در آبادان کلیسا داشتند. یک مدرسه هم به نام ادب در همین محوطه کلیسا بود که بچه‌هایشان آنجا درس می‌خواندند. مسجد موسی ابن جعفر معروف به مسجد بهبهانی‌ها هم چسبیده به کلیسا بود؛ دیوار به دیوار.

خیلی ناراحت بود و می‌خواست برود خط. ام ـ یک داشت. اندازه قدش. آن روز شهر را زیر توپ گرفته بودند. برای کاری از کلیسا رفتم بیرون. خیلی دور نشده بودم که دیدم اطراف مقر را زدند. با موتور بودم. سریع برگشتم. عصر بود. چند آمبولانس هم آمده بودند. همه جمع شده بودند

جنگ که شد با اجازه اسقف‌ها، کلیسا شد مقر آموزش رزمنده‌ها. چون دو طبقه و محکم بود و فضای بزرگ و خوبی داشت. بسیجی‌ها گاهی می‌رفتند سراغ پیانوی کلیسا و صدایش را در می‌آوردند. گفته بودند فقط به مجسمه‌ها دست نزنید که بچه‌ها هم رعایت می‌کردند. منصور دانش‌آموز راهنمایی بود؛ با قدی کوتاه و موهایی بور. هر وقت می‌خواست حرف بزند می‌گفت؛ آقا اجازه! بین بچه‌ها معروف شد به آقا اجازه. گذاشتیمش نگهبان کلیسا.

خیلی ناراحت بود و می‌خواست برود خط. ام ـ یک داشت. اندازه قدش. آن روز شهر را زیر توپ گرفته بودند. برای کاری از کلیسا رفتم بیرون. خیلی دور نشده بودم که دیدم اطراف مقر را زدند. با موتور بودم. سریع برگشتم. عصر بود. چند آمبولانس هم آمده بودند. همه جمع شده بودند.

منصور روی زمین افتاده بود. ترکش سرش را شکافته بود و خونش روی زمین روان بود. کتاب و صندلی‌ای هم که روی آن نشسته بود خونی بود. کتاب تن‌ تن را داشت می‌خواند. کم ‌کم پدر پیرش هم رسید. 20 نفری شدیم. رفتیم برای تدفینش. همین‌ جور شهر را می‌زدند. با مکافات و در غربت دفنش کردیم.

جام جم آنلاین

تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان