تبیان، دستیار زندگی
آورده اند که خرسی چاق و چلّه در جنگلی انبوه و سرسبز زندگی می کرد و روزگار را به خوبی و خوشی می گذرانید. این خرس خوشبخت، هر گاه که تشنه و گرسنه می شد، از جنگل بیرون می آمد و می رفت کنار رودخانه پر آب و مواجی که همیشه پر از ماهی بود. ماهی آزاد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خرس و خیک
خرس و خیک

آورده اند که خرسی چاق و چلّه در جنگلی انبوه و سرسبز زندگی می کرد و روزگار را به خوبی و خوشی می گذرانید. این خرس خوشبخت، هر گاه که تشنه و گرسنه می شد، از جنگل بیرون می آمد و می رفت کنار رودخانه پر آب و مواجی که همیشه پر از ماهی بود. ماهی آزاد.

خرس قصّه ما که بازی در آب را هم بسیار دوست می داشت. تا به رود می رسید، شالاپی می پرید توی آب. چند دقیقه با ماهی ها بازی می کرد و سر به سر آن ها می گذاشت و در فاصله همین بازی و شوخی، چاق ترین ماهی ها را نشان می کرد. بعد، در یک فرصت مناسب ماهی هایی را که نشان کرده بود، می گرفت و با لذت تمام می خورد و شکمی از عزا در می آورد. روزی سه، چهار تا ماهی بیشتر نمی گرفت. بعد از سیر شدن هم ساعتی آب بازی می کرد و بعد هم از آب می آمد بیرون. دو، سه بار تکان های شدید به بدنش می داد تا آب بدنش گرفته شود و بعد راه لانه اش را به سوی جنگل سرسبز و انبوه در پیش می گرفت. سال ها بود که زندگی آقا خرسه به همین شکل می گذشت بدون هیچ حادثه ای و یا مشکلی، هر روز همان کارها را انجام می داد. فقط در زمستان ها که هوا خیلی سرد می شد. دست از آب بازی و شوخی و سر به سر گذاشتن با ماهی ها برمی داشت. هر چند که ماهی ها بدشان نمی آمد که او سر به سرشان بگذارد. البته خرس قصه ما از آن جمله خرس ها نبود که به خواب زمستانی می روند اگر هم می رفته، ما خبر نداریم.

روزی از روزهای خدا، زد و هوا بدجوری ابری شد. آسمان دلش گرفت و بغض کرد و بعد هم گریه سر داد. هی اشک ریخت و اشک ریخت. خلاصه، دو روز و دو شب به طور مرتب باران بارید صبح روز سوم، هوا خوب شد و آفتاب در آمد. دل آسمان، آبی و روشن شد بدون هیچ گونه بغض، همه چیز شاداب و شسته از باران و باطراوت هوا چنان خوب بود که آدم دلش می خواست همین طوری بی خودی برود بیرون و قدم بزند خرس هم  هوس کرد که آن روز بیشتر کنار رودخانه بماند و بیشتر آب بازی کند، اما غافل از آن که آب رودخانه به خاطر دو روز و دو شب باران، خیلی بیشتر شده است.

هوا گرم بود و شنا در آب رودخانه واقعاً می چسبید. خرس قصه ما هم پرید توی آب و اول کمی آب بازی کرد و به دنبال ماهی ها دوید. در دلش خوشحال بود که آب رودخانه بیشتر شده است. چون در چنین روزهایی تعداد ماهی ها هم بیشتر می شد و گرفتن ماهی آسان تر. هر چند که برای خرس قصه ما از این نظر فرقی نمی کرد. چون او در گرفتن ماهی استاد بود. خرس قصه ما می دانست که آب رودخانه از کوه می آید و به طرف دریا می رود و در روزهای بارانی، ماهی های آزاد هوس می کنند که از توی دریا بیرون بیایند و در جهت خلاف جریان آب حرکت کنند. انگار که بخواهند از دریا به طرف کوه سفر کنند. خرس با خودش گفت: «بهتر است کمی پایین تر بروم. به طرف دریا، الان ماهی های زیادی سفرشان را از دریا به طرف کوه شروع کرده اند. پس همان طور که بازی می کرد با جریان آب پایین رفت. برای این کار زحمت زیادی به خود نمی داد، چون آب، او را با خودش می برد.

خرس و خیک

خرس که در شنا کردن و گرفتن ماهی آزاد استادی فراوان داشت، خیالش راحت بود و خبر نداشت که چه حادثه ای در انتظارش است. او کم کم به بخشی از رودخانه رسید که عمق آب در آن جا بیشتر بود و آب با سرعت زیادی جریان داشت. خرس تاکنون به آن قسمت رود نیامده بود و این اولین بار بود که در زمان پر آبی رودخانه به آن قسمت پا می گذاشت. او ناگهان یک ماهی خیلی بزرگ دید که داشت در جهت عکس جریان آب بالا می آمد. خواست او را بگیرد که ماهی، جاخالی داد و جهت خود را عوض کرد و به طرف پایین رودخانه - رو به دریا- گریخت . خرس هم سرعت خود را بیشتر کرد تا خود را به آن ماهی برساند، جریان قوی آب، او را به سرعت به طرف پایین رودخانه راند. خرس متوجه شد که نمی تواند خودش را در آب نگه دارد. خواست از آب بیرون بیاید ولی نتوانست. زور آب خیلی بیشتر از زور خرس بود.

القصه، خرس قصه ما که دید حریف آب نمی شود، تسلیم شد و با جریان آب پیش رفت. رفت و رفت و رفت...

دست و پا زد بسی و سود نداشت

عاقبت خویش را به آب گذاشت

خرس با خودش فکر کرد: «مهم نیست. همین طور با آب رود می روم پایین تر. بالاخره سر را هم به کنده درختی، بوته ای یا سنگی بزرگ بر می خورم و به کمک آن خودم را از آب بیرون می کشم!»

خرس در آب می رفت و از دور چنان به نظر می آمد که آب دارد یک خیک بزرگ را با خود می آورد. از قضای روزگار، آن روز دو نفر برای ماهیگیری به قسمت پایین رودخانه آمده بودند. آن دو که شناگران قابلی بودند، می توانستند حریف آن جریان قوی آب باشند. آن ها در قسمت کم عمق آب به این سو و آن سو شنا می کردند و شاد بودند که ناگهان چشمشان به خیکی افتاد که داشت به همراه آب به طرف آن ها می آمد.

ادامه دارد....

هفت اورنگ جامی

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

مطالب مرتبط

گوش های حاکم

حکیم دانا و مرد غمگین

حکایت حاجی و جن

کُشتی پهلوان با فیل تنومند

سلیم پهلوان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.