تبیان، دستیار زندگی
ى همسر و دو فرزندم همسرم و دو فرزندم در زندگى شخصى به شدت بر من تأثیرگذارند و لاغیر. نه مادرم، نه پدرم، نه برادرهایم، نه دوستانم، هیچكدام تأثیرى كه این سه نفر بر من مى گذارند را ندارند. تأثیر آنها جورى است كه احساس مى كنى لحظ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اهل سفره پهن كردن نیستم


تأثیرگذاران بر حسن جوهرچى

همسر و دو فرزندم

همسرم و دو فرزندم در زندگى شخصى به شدت بر من تأثیرگذارند و لاغیر. نه مادرم، نه پدرم، نه برادرهایم، نه دوستانم، هیچكدام تأثیرى كه این سه نفر بر من مى گذارند را ندارند. تأثیر آنها جورى است كه احساس مى كنى لحظه به لحظه مسؤولیت و تعهدت بیشتر مى شود. زن و بچه مثل سیلى روزگار هستند.

حمید لبخنده

تأثیر لبخنده بسیار بنیادى تر از هر كارگردان دیگرى در كار من بود. چهارده ماه با او تصویربردارى داشتم و دراین مدت بسیار چیزها از او آموختم. بخش عمده اى از موفقیتم را مدیون او هستم.

اوجى وبهرامیان - افخمى و عباس زاده

اوجى كارگردان و بهرامیان تهیه كننده مشق عشق بودند. با كار آنها حضور دوباره اى در تلویزیون پیداكردم كه بعد از سال ها حضورى ارزشمند بود. افخمى و عباس زاده هم به عنوان كارگردان و تهیه كننده «او یك فرشته بود» بر این حضور صحه گذاشتند و مرا دوباره به روزهاى موفق قدیم برگرداندند.

«حسن جوهرچى» این شب ها میهمان سفره افطار اغلب خانه هاى ایران است. هنوز سفره افطار جمع نشده، سریال «او یك فرشته بود» شروع مى شود و بهزاد و رعنا و فرشته و ... سر سفره مى نشینند. شخصیت «بهزادطاهرى» كه جوهرچى آن را ایفا مى كند یكى از متفاوت ترین شخصیت ها در مجموعه هاى تلویزیونى سالهاى اخیر است. شاید همین تفاوت باعث شد كه در دو هفته اخیر در بیش از هشتاد اى میل، نام او به عنوان یكى از میهمانان این صفحه درخواست شود.

این گفت وگو همین چند روز پیش سر صحنه این مجموعه انجام شد. در خانه اى كه شما هر شب آن را مى بینید در نزدیكى میدان تجریش. طبیعى است كه به خاطر موقعیت خاص این مجموعه، بحث «دوستى» تحت الشعاع پرسش هایى درباره بهزاد طاهرى و بازیگرش قرار بگیرد.

منصور ضابطیان

فكر مى كنم این روزها توى كوچه و خیابان مردم یك جور دیگه بهت نگاه مى كنن، نه؟

فحش نه... اصلاً. فكر مى كنم یك چیزهایى در برخوردهاى مردم تغییر كرده. چند سال پیش یك سریالى بازى مى كردم كه شخصیت منفى آن سریال با برخوردهاى بدى از طرف مردم مواجه مى شد. حتى یكبار هم كار به ضرب و شتم كشیده بود. اما الان مردم به شدت حرفه اى شده اند و به خوبى هر چیزى را تحلیل مى كنند. چه خود نقش را و چه فاصله گذارى بین نقش و بازیگر را. اتفاقاً برعكس آن چیزى كه فكر مى كنى، خیلى از مردم با اشاره به نقش «بهزاد طاهرى» مى گویند: تودارى كار درستى مى كنى، خانمت دارد اشتباه مى كند. معلوم است كه تو درباره دخترى كه با او تصادف كرده اى مسؤول هستى.

البته لابد تا قسمت سیزدهم - چهاردهم این را مى گفتند...

(مى خندد) آره درست مى گویى ... برایم جالب است كه بخش وسوسه اى كار درآمده و مردم از همان ابتدا این رگه را در رفتارهاى فرشته كشف كرده اند.

هیچ وقت كار را همراه مردم عادى دیده اى؟

نه، در همه این شبها سر كار بوده ام.

ولى اگر كار را همراه خانم ها مى دیدى، مى فهمیدى كه مردم چندان هم از بهزاد طاهرى خوششان نمى آید. خانم ها پاى تلویزیون مى نشینند و مرتب مى گویند: خدا لعنت ات كند.

(مى خندد) اشكالى ندارد. یكى از دوستان بهم مى گفت نمى ترسیدى كه مردم با تو بد شوند؟ اما من یك چیزى را به او گفتم و حالا به تو هم مى خواهم بگویم.

چى؟

من از این چندین سال كار یك دستاورد بزرگ داشته ام. یعنى به یك نتیجه ارزشمند رسیده ام و آن اینكه مردم مرا دوست دارند. یعنى مطمئنم تحت هر شرایطى به خاطر كاراكتر جا افتاده خود حسن جوهرچى دراین سالها تأثیر بدى روى مردم نمى گذارم. این شاید خودستایى باشد اما باور كن قصدم خودستایى نیست. فكر مى كنم یكى از نكات خوب انتخاب بازیگران این كار، انتخاب حسن جوهرچى براى این نقش است.

اگر به جاى من بازیگرى انتخاب مى شد كه پیش از این به عنوان یك نقش منفى شناخته شده بود، «بهزاد طاهرى» اینقدر نمى توانست با مردم ارتباط برقرار كند. یعنى بیننده از همان بیخ ماجرا، حق رابه رعنا مى داد و این تغییرات شخصى بهزاد را اصلاً نمى دید. الان خیلى خوشحالم كه به واسطه چهره من، مردم حرف اصلى قصه را فهمیدند كه باید مواظب وسوسه هاى شیطان باشند. الان خیلى مى شنوم كه مردم با اشاره به این سریال به هم مى گویند مواظب شیطان باش. یك چیز را هم بگذار اضافه كنم. تا سه چهار سال پیش در تلویزیون و سینماى ما آدم ها یا سفید سفید بودند یا سیاه سیاه. من از سفید سفیدها زیاد بازى كرده ام. اما الان چند سالى است كه به لطف سه عنصر تهیه كننده ها، كارگردان ها و فیلمنامه نویسان، ما شاهد آدم هاى خاكسترى هستم. الان آدم هایى را مى بینیم كه والرهایى از خاكسترى ها را در خود دارند. به نظر من این اتفاق خجسته اى است كه ما دیگر مثبت مثبت یا منفى منفى نیستیم. خیلى از ما اگرچه آدم هاى خوبى هستیم اما در روابط دوستانه، روابط كارى یا حتى روابط زناشویى مان آدم هاى مثبتى نیستیم. ما در نگرش مذهبى مان هم چهارده تا معصوم كه بیشتر نداریم ولى در سریال هایمان آدم هایى به شدت بى گناه مى بینیم كه شاید در دنیاى بیرون ،ما به ازاى خارجى نداشته باشد.

اگر «بهزاد» شبیه آن آدم هاى «سیاه» همیشگى بود، نقش را مى پذیرفتى؟

آره ولى اگر شبیه آن آدم هاى «سفید» همیشگى بود، تو به من جواب بده، چه جذابیتى مى توانست براى من داشته باشد؟ من آنها را در اوج شان بازى كرده ام.

ولى تو مگر فقط به جذابیت فكر مى كنى؟تو یك بازیگر حرفه اى هستى و مجبورى از این راه پول دربیاورى...

نه، دیگر این طور نیست. حالا دیگر فقط به جذابیت فكر مى كنم. الان بیرون از اینجا مشغولیت هاى دیگرى پیدا كرده ام كه دیگر احتیاجى ندارم بازى كنم. حالا دیگر اگر قصه اى بهم پیشنهاد شود و دوست نداشته باشم بازى نمى كنم. به همین راحتى. حتى اگر از گرسنگى بمیرم. الان كمربندم را سفت تر كرده ام. درآمدم از جاى دیگرى است و به این كار احتیاجى ندارم.

پس پیشنهاد مى كنم حرفت را تصحیح كنى.

مگر چى گفتم؟

درآمدهاى دیگرى دارى و قرار نیست از گرسنگى بمیرى. اگر قرار بود از گرسنگى بمیرى باز هم هر نقشى را بازى مى كردى.

آره، سعى مى كنم نمیرم دیگر. شاید تو بهتر از من یادت باشد كه خیلى از ما به خاطر گرسنگى بازى كردیم و خیلى جاها خودمان را ضایع كردیم. من دریك مقطع شش - هفت ساله هر كارى را بازى مى كردم. من مى توانستم بعد از «در پناه تو» یكى از بهترین ها باشم و الان در مرز سى و هشت و نه سالگى كوله بارى از تجربه هاى مثبت داشته باشم. اما الان بازیگرى هستم در مرز سى و هشت نه سالگى با دنیایى تجربه منفى از حرفه اى گرى سینما و تلویزیون.

چطور؟ چى اش منفى بوده؟

من به خاطر نیازهایى كه داشتم مجبور بودم مثلاً توى فیلمى بازى كنم كه نقش اصلاً نقش من نبود. كارگردانش هم آدم با شعورى نبود. در حدى كه من وقتى به او مى گفتم اگر فلان سكانس را این طور بازى كنم بهتر است، مى گفت: «بى خیال حسن جان! بگیر بریم.» من از این «بگیر، بریم» ها ضربه زیادى خورده ام. من در مقطعى بمب انرژى بودم. اما این بمب انرژى صرف فیلم ها و سریالهاى خیلى خیلى پیش پا افتاده شد.

چه اتفاقى افتاد؟

من چوب رفاقت هایم را خوردم.

رفاقت؟

آره رفاقت هایم با مدیران تلویزیون، با تهیه كننده ها، كارگردان ها ... بعد از در پناه تو، در بهترین شرایط كارى ... و درحالى كه تهیه كننده هاى سینما را مرتب از خانه ام بیرون مى كردم، یك نقش كوتاه احمقانه را به خاطر رفاقت با یك كارگردان بد قبول كردم. تهیه كننده سریال بعداً به من گفت: كارى كه تو كردى فقط به نفع ما بود و خودت ضرر كردى چون همه وجهه اى كه براى خودت فراهم كرده بودى را اینجا در یك نقش كم اهمیت خرج كردى.

ولى تو باید به او مى گفتى كه به خاطر «دوستى» این كار را كرده بودى؟

همان موقع خودم هم این طور فكر مى كردم. خیال مى كردم این دوستى بیشتر از اینها ارزش دارد. ولى بعد دیدم آن كارگردان به راحتى، این گذشت مرا فراموش كرد. یك بار دیگر بین دوتا نقش سینمایى در دو فیلم، من آن نقشى را انتخاب كردم كه تهیه كننده اش پول بیشترى مى داد. بازیگرى كه آن یكى نقش را قبول كرد، همان سال سیمرغ بلورین را برد. من تا حالا سیمرغ را نبرده ام، حتى كاندیدا هم نشده ام. یك سال بازیگرى نامزد شد كه فقط عكسش روى دیوار بود. یعنى من به اندازه آن عكس هم دیده نشده ام؟ این همیشه برایم مایه سرشكستگى بوده است.

شاید بخشى اش به خاطر تلویزیون بوده. تو در سالهایى خیلى توى تلویزیون دیده مى شدى.

آره ، یك بخشى از ماجرا همین است. من در یك دوره اى حتى برنامه تلویزیونى هم اجرا مى كردم.

واقعاً چرا این كار را كردى؟ هیچ وقت فرصت نشد این را ازت بپرسم. تو احتیاجى به این كار نداشتى. یك بازیگر شناخته شده بودى. این برایت كافى نبود؟

یك روزى به یك مدیرى در تلویزیون گفتم مى خواهم تهیه كنندگى كنم. او گفت حالا تو بیا این برنامه را براى ما اجرا بكن، بعداً تهیه كننده هم مى شوى. این شد كه مجرى شدم، در صورتى كه من اصلاً مجرى نبوده و نیستم. من شرایط این كار را ندارم. البته در جریان این كار خیلى چیزها یاد گرفتم ولى در نهایت به محبوبیت تلویزیونى و سینمایى ام ضربه وارد شد. الان چهار سال است كه پیشنهاد مناسبى در سینما نداشته ام و بازیگرى تلویزیون را هم دوسال تعطیل كردم تا «مشق عشق». با مشق عشق تصمیم گرفتم دیگر یا كار نكنم یا اگر كار مى كنم، آن را واقعاً دوست داشته باشم. بعد از آن «غریبانه» را كار كردم حالا هم «او یك فرشته بود». البته این وسط ها یك اشتباه كوچك هم مرتكب شدم كه خدا را صدهزار مرتبه شكر دیده نشد.

بسیار خوب. تصمیم مهمى گرفته اى. بعد از این قرار است چه كار كنى، كجا برسى؟

اولاً جرأت «نه» گفتن را تا نهایت پیدا كرده ام. یك زمانى این جسارت را نداشتم. درباره كارى مردد بودم اما قرارداد مى بستم. اما الان گردن كلفتى مى كنم. الان به حدى از شعور دراماتیك رسیده ام كه وقتى متنى را مى خوانم بفهمم آیا این متن یك اثر ماندگار مى شود یا نه.

شاید اشتباه كنى.

حالا دیگر اگر تردید كنم با دیگران مشورت مى كنم. دور و برم مجموعه اى از آدم هاى صالح هستند كه با آنها مشورت مى كنم. سر همین كار آخرى، رفتم درباره آقاى افخمى و عباس زاده تحقیق كردم. چون قبلاً با آنها كار نكرده بودم. چون برآیند نظر دیگران مثبت بود با كمال میل پذیرفتم. از روزى كه به من پیشنهاد شد تا روزى كه قرارداد بستم ده روز طول كشید. ولى حالا كه آمده ام دیگر آمده ام. با تمام وجود آمده ام. الآن من یكى از آدم هاى اصلى این پروژه ام. نظراتم خریدار دارد. حالا وقتى مى گویم مثلاً این واكنش رعنا درست نیست، به حرفم گوش مى دهند. در قصه جارى هستم و این شرایطى است كه تا حالا كمتر تجربه كرده ام. دیگر دوست ندارم فقط بازیگر كار باشم، دوست دارم نظرات حرفه اى ام روى كار تأثیر بگذارد.

بگذار بى تعارف بپرسم. این نظرات در مسیرى نیست كه خودت بیشترى دیده شوى؟

نه، نه... اصلاً. این یكى را نیستم. چون من در قصه جایگاه خودم را دارم و نیازى ندارم كارى كنم كه بیشتر دیده شوم. یكبار با یك تهیه كننده سرجاى نوشته شدن اسم در تیتراژ حرفم شد. گفتم چرا اسم مرا اول ننوشتى من آدم اصلى این كار هستم. او گفت، نه، به نظر من نیستى. به او گفتم: بعد از این وقتى نقش اول داشتى بیا سراغ من.

وقتى از آن دفتر آمدم بیرون آنقدر حالم خوب بود. حقم ضایع شده بود و من رفتم توى رویشان ایستادم.

خب این منجر به این نمى شود كه از حسن جوهرچى یك شخصیت پرمدعا ارائه دهى.

دیگر برایم اهمیتى ندارد كه آن آدم ها چى فكرمى كنند. ببین! تو مرا مى شناسى و مى دانى كه این طورى نیستم. همه آنهایى كه با من آشنا هستند مى دانند از این اخلاق ها ندارم.

اما آنها كه تو را نمى شناسند.

مهم نیست. آنها كافى است كسانى را بشناسند كه این حرفها را درباره من مى زنند. همین كه آنها را بشناسند متوجه مى شوند كه حرفشان پایه و اساس ندارند.

هنوز هم در تلویزیون چوب رفاقت هایت را مى خورى؟

سعى مى كنم نخورم و سعى مى كنم ملاحظه رفاقت را نكنم. من مدتى است كه وقت نوشتن قرارداد ریز همه چیز را مى نویسم. تا جاى اسمم در تیتراژ را هم مشخص مى كنم. این را خود سینما و تلویزیون به زور به من یادداده. یكبار بازى در فیلم یك كارگردان معتبر سینما بهم پیشنهاد شد. نقش خیلى كوتاهى بود. فقط چهار سكانس. من قبول نكردم و گفتم این نقش خیلى كوتاه است. آنها گفتند توبازى كن بعد از اسم بازیگرها مى نویسیم و با حضور افتخارى حسن جوهرچى. با این شرایط قبول كردم. اما مى دانى در تیتراژ چه اتفاقى افتاد؟

نه، چه اتفاقى افتاد؟

اسمم را آخر همه زدند بدون جمله «با حضور افتخارى». این خیلى براى من دردآور بود. به آنها زنگ زدم و گفتم شما كارى مى كنید كه دیگر به كارگردان گنده هاى این مملكت هم اعتماد نكنم. خیلى دردم آمد. حالا جورى شده كه مى گویم، آقاى كارگردان، خانم كارگردان، آقاى تهیه كننده، خانم تهیه كننده شما دوستان خیلى خوبى هستید اما من به هیچكدامتان اعتماد ندارم.

چرا در حرفه شما دوستى ها اینقدر كم دوام است؟

دوستى ها اینجا خیلى صورى است. علتش را مى دانى؟ علتش آن سردر سینماست. آن پوستر بزرگى كه روى بیل بورد مى زنند. اینكه همه خودشان را مى كشند تا اسم اول باشند. خیلى چیزها را باید بپرسى تا اسم اول باشى. من آدمش نیستم. من آدم سفره پهن كردن و مجیزگفتن نیستم. یك كارگردان سینما تا حالا رنگ خانه مرا ندیده است.

شاید خیلى خسیسى!

نه خداشاهد است. اهل سفره پهن كردن نیستم. یكبار یك كارگردان به من گفت بابا تو چرا ما را خانه ات دعوت نمى كنى. من با خودم گفتم چه مناسبتى دارد این كار را بكنم، من كه با او دوست نیستم. باور نمى كنى سرهمان كار، دیدم چندروز بعد چند تا سكانس من حذف شد. دستیار كارگردان مرا كشید كنار و گفت: تو چقدر احمقى حسن! گفتم چرا؟ گفت: این رو صدا كن خانه ات یه سفره اى برایش پهن كن. گفتم: براى چى؟ گفت: بازیگر مقابلت مرتب این كار را مى كند و هردفعه كه این اتفاق مى افتد، یك سرى از سكانس هاى تو حذف مى شود. مى بینى تو را خدا؟ مى بینى تو چه شرایطى باید كاركنم؟ من این شرایط را نیستم. من زمانى به سینما برمى گردم كه مرا به خاطر كارم بخواهند. بازى جلوى دوربین سینما برایم شده اسباب دلتنگى.یك وقت هایى توى خیابان مى بینم فیلمبردارى است و آدم هایى جلوى این دوربین بازى مى كنند كه قلبم درد مى گیرد. به خودم مى گویم عیبى ندارد آنقدر صبر كن تا تو را به خاطر بازى ات ببرند نه چیز دیگر. یك آدمى مثل امین حیایى، جان كنده تا توى این سینما شده امین حیایى. سختى هایش را كشیده، بى اعتبارى هایش را كشیده، بى پولى هایش را كشیده، نقش هاى كوچكش را كشیده تا شده سوپر استار این مملكت. بعد حالا مى آیند یك آدمى با یك دهم سابقه و تجربه امین حیایى را مى گذارند هم پله او. آخر چه اتفاقى مى افتد؟

مى گویى رویكرد جدیدى پیداكرده اى، قرار نیست هرنقشى را بازى كنى و دوست دارى فقط تجربه هاى موفق را ادامه دهى. اما یك چیز این وسط تغییركرده. یك روز نقش پسر لوس خانواده را بازى مى كردى كه قرار بود زن بگیرد و حالا آن پسر لوس خودش زن و بچه دارد... سال هاى ازدست رفته را چه مى كنى؟

آن پسر دیگر لوس نیست.

من مى گویم هست. ولى تو اگر این طور راحتى مى گوییم نیست. سال هاى ازدست رفته را چه مى كنى؟

چیزهایى را از دست دادم ولى به تلقى امروزم رسیده ام. این برایم كافى است. حالا دیگر فقط به نقش فكرمى كنم. اینكه چقدر جذاب است و اینكه چقدر مى تواند برایم تجربه جدیدى باشد.

حالا اگر بهم نقش یك كت وشلوارى كثیف و چرك پیشنهاد شود، اگر نقش خوبى باشد با كمال میل مى پذیرم.

چه فایده كه این نقش ها به تو پیشنهاد نمى شود.

راست مى گویى. چهره من زیادى مثبت است. گاهى وقت ها آدم نان چهره اش را مى خورد و گاهى چوب چهره اش را مى خورد. روزى یك بزرگى به من گفت خودت را آماده كن كه تو در پنجاه سالگى باید نقش یك این مملكت را بازى كنى. دارم كارى مى كنم كه چه به لحاظ تجربه، چه به لحاظ دانش حرف آن بزرگ درست در بیاید. من در مرز چهل سالگى هستم و تصمیم دارم ده سال پربار آرتیستیك را تجربه كنم. غیر از این را تجربه كرده ام و دیگر هیچ جذابیتى برایم ندارد. تمام بالا و پایین آن پسر خوب هایى كه مى گویى را دیده ام.

قدیمى ترین دوستت را به یاد مى آورى؟

آره. پسرى بود به اسم كیومرث اسماعیلى. از دوم راهنمایى تا دیپلم، بهترین سال هاى عمرمان را با هم گذراندیم. البته من تجربى مى خواندم و او ریاضى بود.

كدام محله بودید؟

میدان خراسان، خیابان عارف.

كیومرث الآن كجاست؟

سالهاست كه رفته فرنگ.

توى سینما و تلویزیون بهترین دوستانت چه كسانى هستند؟

دوستان سینمایى ام زیاد نیستند. آن مقدارى هم كه هستند دوستى شان از جنس دوستى هاى پرت و پلاى سینمایى نیست. با كامبیز دیرباز خیلى دوستم. او انسان شریف و متفاوتى است. با چند تا تهیه كننده هم دوستم كه بهتر است اسم هایشان را نیاورم.

همه ما یك دنیاى خصوصى خصوصى داریم. آیا تو هم چنین دنیایى دارى؟

خیلى نمى توانم چنین دنیایى داشته باشم. من دو دنیاى كاملاً تفكیك شده دارم كه یا توى این هستم یا توى آن. دیگر یك اپسیلون این وسط جا نیست. من بچه هاى اینجا را از زن خودم از بچه هاى خودم بیشتر مى بینم. اگر فرصتى شود دقیقه هایم را با زن و بچه ام مى گذرانم. اما طبیعى است كه در زندگى لحظه هایى به شدت خصوصى دارم.

همان لحظه ها را مى خواهم. توى آن لحظه ها به چه فكر مى كنى؟

به خودم. به گذشته ام. به امروزم و آینده ام. به اینكه سینماى ما اصلاً كجاى دنیاست و حالا من كجاى این سینما هستم. بعد مى بینم ادعا كردن فقط یك شوخى است.

در این دنیاها گاهى اشیایى وجوددارد كه به ظاهر بى ارزشند اما براى صاحب آن دنیا، یك دنیا ارزش دارند. آیا تو از این اشیاى دور و برت دارى؟

یك چیزهاى كوچكى دارم. یك سرى نامه از دوران نامزدى ام دارم. یك یادگارى هاى كوچولو كوچولویى دارم كه آنها هم بیشتر مربوط به دوران قبل از ازدواجم هستند و یك كیف از اسباب بازى هاى دوران كودكى داشتم كه عاشقش بودم اما متأسفانه یكبار مادرم آن را یكجا به یكى از بچه هاى فامیل داد و تمام خاطرات من دود شد رفت هوا.

آیا تو مى دانى تفاوت، تمساح و سوسمار در چیست؟

وایستا... وایستا... فكر مى كنم یكى شان كوچكتر است یكى شان بزرگتر.

صرفنظر از این تفاوت، تو اگر تمساح یا سوسمار بودى چه كسى را مى خوردى؟

بنا به قانون تنازع بقا هركسى را كه دم دستم مى آمد مى خوردم.

فرض كن تمساحى بودى كه توانایى انتخاب داشتى.

دست بردار.

اخیراً دانشمندان روى تمساح ها تغییرات ژنتیكى داده اند و آنها داراى حق انتخاب شده اند.

ما را گرفته اى؟

تصوركن این طورى باشد.

سعى مى كردم همه آدم هایى كه به نوعى به روش و منش انسانى ضربه مى زنند را بخورم.

بهزاد طاهرى را هم مى خوردى؟

نمى خوردمش ولى به راحتى هم از كنارش نمى گذشتم. یك گاز اساسى ازاو مى گرفتم.

منبع :روزنامه ایران