«طلبة شهید : غلامرضا محمدی »
آغوش گشودم به وسعت مهر. می خواستم وسعت ایثارت را در آغوش گیرم. آن روز هم باران می بارید امّا من با اشک چشم سنگ فرش قبرت را می شستم. بوی بهشت به مشام می رسید. باران می بارید و من در یاد تو غرق بودم. می دانی! یاد آن روزها دلم را زنده می کند .یادت موج می شود و احساسم را به خود به کرانه های جنون می برد. وقتی یاد معصومیتت می افتم اشکهایم چون سیل بر گونه هایم جاری می شود. یادم آمد، آن روز که تو در مبارک ترین روز حیاتم قدم بر خانه نهادی می دانستم که قرار است فردایم با نور تو روشن شود دست های کوچکت را گرفتم. نور خدا را در فطرت پاکت دیدم، نامت را غلام رضا نهادیم.پدرت در ذوب آهن اصفهان کار می کرد تا پایان دوران ابتدایی در آن جا بودیم و بعد به نجف آباد آمدیم. عمرم را- که سرشار از حجم دوست داشتن تو بود- به پایت ریختم. و تو در نگاه مادر قد کشیدی. بزرگ شدی، آن قدر که دیگر برای خودت مردی شده بودی. و روز دیگر از زندگی ام، بلوغ ایمان تو را جشن گرفتم. قرآن که می خواندی دل مادر آسمانی می شد و وقتی به نماز می ایستادی تو را می دیدم که تا خدا قد کشیده ایی. بعد از دوران راهنمایی وارد هنرستان شدی، یک سال درس خواندی. امّا یک روز آمدی لبریز از صداقت پنهان. گفتی می خواهم به حوزه بروم. و من برانتخاب سبزت بوسه زدم چهارده ساله بودی و پیچک مهرت هر روز بر قامت احساسم می پیچید. مدّتی در حوزه بودی؛ امّا بار دیگر آمدی گفتی: می خواهم به جبهه بروم. دلم آتش گرفت. یک باره حجم هجران تو، بر دلم سنگینی کرد. بی تو بودن راه هرگز تصّور نکرده بودم. امّا به خاطر عشقت بر خود بالیدم. به شهر کرد رفتی. آموزش های نظامی را فرا گرفتی امّا تو را به جبهه نمی بردند. آن قدر آمدی و به پدر التماس کردی تا پدرت ضمانت تو را کرد. وقتی که ثبت نام کردی من تو را دیدم که پرنده شدی پرواز کردی، با تمام احساسم در لحظه لحظه جنگ با تو بودم. باتو بودم در آن جزیره که قطعه ای از خاک بهشت بود. و گفتی نامش مجنون است. می خواستم در روز عید کنار تو باشم، اماهفدهمین روز از اسفند سال 1361 بود که خبر آوردند که رضایم آسمانی شده است. و آن سال نوروزم را در کنار قبر تو شروع کردم و هر سال این چنین است که سال بدون تو معنا ندارد
گلبرگی از خاطرات
«خادم الشهدا»
با شهادت یکی از رفقای ایشان به نام اکبر شاهپوری که تنها فرزند خانوادهاش بود، مادرش که پایش درد میکرد، خیلی ناراحتی و بی قراری مینمود. پسرم غلامرضا و دو نفر دیگر از بچهها به خانة ایشان رفته، کارهای مادر شهید را انجام داده و او را خوشحال می کردند. این کارها برای این بود که احساس ناراحتی زیادی نکند. دفعة آخر چراغ نفتی او را شسته و بعد از آن، چای و ناهار او را آماده کرده بودند. وقتی هم از جبهه به مرخصی میآمد، اصلاً نمیگفت ما چه کردیم. هر چه اصرار میکردیم که آنجا چه کار میکنی، چیزی نمیگفت. رفقای ایشان میگفتند: وقتی غلامرضا را نمییافتیم، میدیدیم خلوتی برگزیده و قرآن، نماز و دعا میخواند.
«به نقل از پدر شهید»
«آخرین وداع»
در آخرین اعزام به جبهه از روی رفتار و گفتاری که داشت، معلوم بود که این آخرین باری است که نظارهگر او هستم. هر دفعه که میخواست به جبهه برود، اجازه نمیداد پشت سر او حرکت کنیم ولی مرتبة آخر گفت: مادر نمیآیی؟!
«به نقل از مادر شهید
گلبرگی از وصیت نامه شهید
. ما باید با آگاهی و قدرت، مانع انجام اهداف امپریالیسمها بشویم. امت اسلامی را به این نکته توجه میدهم که باید امام را به عنوان تنها رهبر قبول کرده و به فرمانهای ایشان با چشم و گوش باز لبیک گویند. دانش آموزان که سرمایههای فردای این حکومت وانقلاب هستند، باید جدیت به خرج داده، سعی کنند خود را بسازند تا در فردای بسیار نزدیک بتوانند ایران و اسلام را یاری دهند. آنان که رفتند کار حسینی کردند و آنان که ماندند کار زینبی بکنند، پس ای پدر و مادر و ای امت قهرمان، شما هم کار زینبی کنید. به جای اینکه برای من گریه کنید، برای امام حسین و اصحابش –علیهم السلام- گریه کنید. در صورت نرسیدن بخوانید: « اگر جنازه من به دستتان نرسید، ناراحت نباشید که اصلش را دادید دیگر دنبال فرعش نگردید.»
نوشته حسن رضایی گروه حوزه علمیه
برگرفته ار پرونده شهید در ستاد کنگره شهدای روحانی