تبیان، دستیار زندگی
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وعده‌ی لباس مرگبار

رحمت خدا

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید : آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت: من الان داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس‌های گرم مرا را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی خوانا نوشته بود:

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می‌کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.


بخش امور کاربران سایت تبیان – ارسالی fal343

پسر زیرک و کله گوسفند

وقتی خدا عکس می‌گیرد، لبخند زدن را فراموش نکنید

عاشقانه ترین دعایی که به آسمان رفت

فقیر واقعی کیست؟