تبیان، دستیار زندگی
چفیه را از کمرش باز کردیم. پهلویش شکافته شده بود، تازه فهمیدم چرا این قدر به فاطمه زهرا (س) ارادت داشت و در مصیبتش گریه می کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین نماز فرمانده

شب دوم بود، وارد شلمچه شده بودیم. هوا بسیار سرد بود، دل دژ (خاکریز بزرگ) از قبل شکافته شده بود و سرپوش نایلونی بر آن قرار داده شده بود. برادرانمان چند کیلومتر جلوتر به شدت با دشمن در نبرد بودند. قصد داشتیم به دشمن از محوری دیگر حمله کنیم. ولی کمتر کسی از زمان و مکان آن خبر داشت.

سجده

روز را با مشاهده ی صحنه های نبرد شدید توپخانه ها و نبرد جنگنده های نیروی هوایی سپری می کردیم، و شاهد نابرابری هایی بودیم. هواپیمایی از اوج آسمان دود آلود معرکه نبرد معلق زنان به پایین می آمد، چنان پایین آمد که آب های رها شده منطقه به هوا بلند شد. تازه فهمیدیم، هواپیمای خودی است و مسیرش را به طرف کشورمان ادامه داد. بلافاصله چندین فروند هواپیمای عراقی را دیدیم که به تعقیبش پرداخته اند.

مظلومیت خلبان ایرانی و نابرابری نبرد هوایی، راستش را بخواهی دلم را سوزاند. ولی به شجاعت و بی باکی خلبان میهن مان ایران عزیز که از مأموریت بمباران منطقه دشمن یک تنه بر می گشت درود فرستادم.

در حالی که بوی باروت همه جا را پر کرده بود و مشاممان را می آزرد و دود غلیظ ناشی از انفجار بمب ها و رفت و آمد خودروهای جنگی سایه بر سرمان افکنده بود. در گردان کناری به دیدار همشهری هایم رفتم و از حال دوستان و آشنایان جویا شدم و با آنها از عملیاتی که نمی دانستیم کداممان را به سرای ابدی خواهد برد، گفتیم. چون نباید از گردان جدا می شدیم (من در گردان حسین بن علی "414 " لشکر ثارالله بودم که سمت پیک گردان را داشتم) نگران بودم و ساعتی طول نکشید، برگشتم. پس از اقامه نماز مغرب و عشاء و صرف مختصری شام، همراه با فرمانده گردان وضوی مجددی گرفتم. شاید برای لحظه ای خواب در زیر انفجار مهیب گلوله ها که خواب را از چشم خسته مان ربوده بود. به طرف سنگر رفتم. حدوداً ساعت دو و نیم شب بود.

با صدای فرمانده گردان از سنگر بیرون پریدیم. دستور آماده شدن و سوار شدن بر ماشین های لندکروزی که در پشت خاکریز صف کشیده بودند صادر شد. وقت عملیات مجدد فرا رسیده بود و لحظه به لحظه به حمله ای که انتظارش می رفت، نزدیک می شدیم. سوار بر ماشین ها، به حرکت ادامه دادیم. تمامی واحدهای عملیاتی را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم. از مقابل مقر فرماندهی پس از لحظه ای توقف عبور کردیم. باید از کارخانه پتروشیمی و از جاده ای که تقریباً به طول 200 متر در آب ها توسط مهندسی لشکر احداث شده بود، عبور می کردیم و به دشمن هجوم می بردیم که قبل از ما، یکی دو گردان از لشکرمان به آن نقطه حمله کرده بودند. با فاصله مختصری که بین ماشین ها بود وارد جاده شدیم. با گلوله های کاتیوشای دشمن که مرتب جاده را زیر آتش گرفته بودند، راننده ها پدال های ترمز را فشار دادند و در جای خود میخکوب شدند. فرمانده از ماشین پایین پرید، دستور داد توقف نکنید. رجز بخوانید از فاطمه زهرا (س) کمک بخواهید. راستی خیلی از فاطمه زهرا می گفت، دائماً در گردان ذکر یا فاطمه زهرا بود آن روزها رازش را نمی دانستیم. جاده را پشت سر گذاشتیم. دشمن گلوله ها را چون نقل بر سرمان می ریخت.

وارد جهنمی از آتش و گلوله و دود شدیم. تعدادی مورد اصابت گلوله و ترکش قرار گرفتند. چشم ها چند متری جلوتر را نمی دید. گویا ماه و ستارگان به خواب رفته بودند. منورهای دشمن در آسمان از شدت دود و خاک، کم سوئی می کردند. هیچ نقطه امنی پیدا نمی شد. از حال ماشین های جلویی و عقبی خبر نداشتیم. فقط به راه خود ادامه می دادیم. از بخت بد رابط گردان که باید ما را به نقطه درگیری هدایت می کرد مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد، به هر سختی که بود به مکان مورد نظر رسیدیم. سنگرها از هم متلاشی و خودروهایی که در آتش خشم رزمندگان می سوخت، افتادن پیکرها در معرکه جنگ، صحنه عجیبی را مجسم می کرد.

پس از نبرد جانانه منطقه دوعیجی عراق، تصرف و جنگ بر سر کانال بود که مرتب، در دست ما و عراقی ها رد و بدل می شد. کانال بر روی دژ (خاکریز بزرگ) بود که انباشته از اجساد شده بود.

کنار فرمانده گردان علی بینا، نماز صبح را نشسته در سنگ اقامه کردیم که گلوله ای به زیر سنگر خورد و رشته حواسم را از هم گسیخت. دوباره نمازم را خواندم. این آخرین نماز فرمانده گردان بود.

هوا روشن شده بود که در پشت خاکریز مستقر شدیم با نبودن هیچ گونه سر پناهی. فرمانده مرتب فریاد می کشید، سنگر بکنید. با ابزار مختصری که بود شروع کردیم به سنگر کندن. هر کس جان پناهی درست می کرد. آتش دشمن بسیار سنگین بود. ما در دل دشمن واقع شده بودیم. بسیاری از برادرانمان به شهادت رسیده بودند، "ابراهیم " معاون گردان مجروح شده بود و امکان انتقالش نبود. با فرمانده گردان تماس گرفتم، گفت چیزی به بچه ها نگویید من می آیم. با سر نیزه ام در کمرکش خاکریز برایش جان پناهی کندم تا از تیر و ترکش ها در امان باشد. بسته سیگار را از جیب بادگیرش بیرون کشیدم و برایش سیگاری روشن کردم. گرچه سیگار کشیدن و روشن کردن آن برخلاف معیارهای جنگ بود. چون می دانستم گاه گاهی دور از چشم بچه ها نخ سیگاری می کشد، با یکی دو پک ملایم سیگار را در خاک فرو کرد.

در حال و هوای درگیری و نبرد، علی بینا فرمانده گردان را دیدم که با بی سیم چی و کمکی اش به طرفمان می آید. از کنارمان عبور کردند. حدوداً ده متر جلوتر فرمانده، بر زمین نشست و با کانال در تماس بود، که ناگاه گلوله دشمن در کنارشان به زمین خورد. لحظه ای در دود محو شدند. بی سیم چی و کمکش غلطان از خاکریز نقش بر زمین شدند. علی .... در حالی بلند شد که گوشی بی سیم از پشت دستش افتاد و فریاد کشید! ابراهیم، حرفم در دهانم ماند. ابراهیم! بینا.....

چفیه را از کمرش باز کردیم. پهلویش شکافته شده بود، تازه فهمیدم چرا این قدر به فاطمه زهرا (س) ارادت داشت و در مصیبتش گریه می کرد.

ابراهیم کمی سرش را بالا آورد و از بی رمقی دوباره سرش را بر روی خاک گذاشت، بی درنگ از جا پریدم، "میثم " که با من یک مسئولیت را در گردان داشتیم زودتر رسید. دستش را به گردن "میثم " حلقه کرد چند قدمی راه آمد. گفت برانکارد. ما به طرف سه راه که مرز ما با گردان المهدی بود، دویدیم. مجروح دیگر را به زمین گذاشتیم و فوراً برگشتیم زخم هایش را بستیم. چفیه را از کمرش باز کردیم. پهلویش شکافته شده بود، تازه فهمیدم چرا این قدر به فاطمه زهرا (س) ارادت داشت و در مصیبتش گریه می کرد. چشمانش رو به سفیدی می رفت دود از دهان و بینی با هر نفس به بیرون می آمد دیگر سخنی نمی گفت. چون پروانه به گرد شمع وجودش که رو به خاموشی می رفت حلقه زدیم. فریاد می کشیدیم بینا، بینا، بینا. جواب نمی داد. اشک می ریختیم، ضجه می کردیم. تا این لحظه تمامی فرماندهان خود را از دست داده بودیم. عالی رتبه ترین و آخرین مانده و امیر گردان اکنون سر و قامت بلندش نقش بر زمین شده بود. او را به سه راه رساندیم. از آنجا ماشین نمی توانست به جلوتر بیاید، ما هم مهماتمان را بر شانه تا نقطه اوج گیری می کشیدیم. ماشین مهمات را فوراً خالی کردیم، تا فرمانده گردان را به بیمارستان صحرایی برسانیم.

پاهایش از عقب لندکروز بیرون بود، قفسه سینه اش بالا و پایین می شد. بالای ماشین دو طرفش پر از مجروح شده بود. ما با او وداع کردیم با چشمی گریان. ولی افسوس که به بیمارستان صحرایی نرسید. به معبود ابدیش پیوست و به آرزوی دیرینه اش نائل شد.

ما بازماندگانی بودیم از کاروانی شتابان به دیار دوست، با دلی مالامال از اندوه در فراق یاران، بدون فرمانده، در میدان جنگ ولی مردان پولادینی که جانانه از حیثیت و سربلندی ایران عزیز در برابر دشمنی خون آشام و سفاک دفاع می کردند.

خبرگزاری فارس به نقل از علی سلیمانی

تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان