تبیان، دستیار زندگی
روزی بود روزگاری بود. در آن روزگار، دو روستای کوچک در فاصله ی نه چندان دور از هم قرار داشتند. یکی از روستاها این طرف رودخانه بود و روستای دیگر آن طرف رودخانه. اسم یکی از روستاها «پایین رود» بود و اسم دیگری «بالا رود».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اول چاه را بکن، بعد منارش را بدزد
اول چاه را مکن

روزی بود روزگاری بود. در آن روزگار، دو روستای کوچک در فاصله ی نه چندان دور از هم قرار داشتند. یکی از روستاها این طرف رودخانه بود و روستای دیگر آن طرف رودخانه. اسم یکی از روستاها «پایین رود» بود و اسم دیگری «بالا رود».

در روستای پایین رود، مردمی نادان زندگی می کردند. حال و روز خوبی نداشتند و اغلب فقیر و بی چیز بودند. خانه هایشان خشت و گلی بود و به جز خانه های روستایی، ساختمان به درد بخوری در آن جا دیده نمی شد.

مردم روستای بالا رود، کمی وضع مالی شان بهتر بود از کشت و کارشان فایده ی بیشتری می بردند. مهم تر از همه این که در روستای بالا رود، یک منار هم وجود داشت. منار روستای بالا رود، در اصل کوره ای بود که برای آجرپزی راه انداخته بودند. در آن روستا مردم علاوه بر کشاورزی، آجر هم درست می کردند. به همین دلیل، خانه هایشان آجری بود و شکل و قیافه ی بهتری داشت.

مردم پایین رود خیلی دلشان می خواست که وضع بهتری داشته باشند دلشان می خواست خانه های آن ها هم آجری باشد، نه خشت و گلی. اما خودشان نمی توانستند کوره ای به آن بلندی بسازند و آجر بپزند. ساکنان روستای پایین رود، هر وقت فرصتی پیدا می کردند، دور هم جمع می شدند  و با حسرت از وضع زندگی ساکنان روستای بالا رود حرف می زدند. این گفت وگوها ادامه پیدا کرد تا این که یک روز همه به این نتیجه رسیدند که اگر آن ها هم یک منار بزرگ داشتند و آجر درست می کردند، هم وضع مالی شان خوب می شد و هم می توانستند خانه هایشان را با آجر بسازند.

بزرگان روستای پایین رود، جمع شدند و برای به دست آوردن یک منار آجرپزی فکرهایشان را روی هم ریختند دست آخر به این نتیجه رسیدند که در یک شب تاریک، به روستای بالا رود بروند و منار روستا را بدزدند و به روستای خودشان بیاورند.

شبی تاریک و بی مهتاب، پنجاه نفر از جوانان قوی و زورمند پایین رود، بیست راس الاغ چاق و چله برداشتند و به طرف بالا رود حرکت کردند. از روی پل رودخانه گذشتند و رفتند و رفتند تا به کوره ی آجرپزی رسیدند. در ده بالا رود، همه بی خبر از نقشه و برنامه ی پایین رودی ها، در خانه های خود خوابیده بودند.

اول چاه را مکن

پایین رودی ها وقتی مطمئن شدند که کسی آن ها را ندیده، طناب هایشان را حاضر کردند و چند رشته طناب به دور منار بالا رودی ها بستند. بعد هم همه با هم زور زدند و طناب ها را کشیدند تا مناره را از سر جایش تکان بدهند. آن ها الاغ هاشان را زیر منار به صف کرده بودند تا وقتی منار افتاد، به پشت الاغ ها بیفتد.

از قضای روزگار، پیرمردی که در کوره ی آجرپزی کار می کرد و همان جا هم زندگی می کرد، سر و صدای پایین رودی ها را شنید از تاریکی شب استفاده کرد و پاورچین پاورچین خودش را نزدیک آن ها رساند و حرف هایشان را شنید و فهمید که قضیه از چه قرار است. در دلش به نادانی پایین رودی ها خندید و گفت: «منار را که نمی شود از جا کند و دزدید. این ها چقدر ابله اند. بگذار هر چه دلشان می خواهد زور بزنند آخرش خسته می شوند و می روند.»

ادامه دارد.....

قصه ها و مثل هایشان_مصطفی رحماندوست

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

مطالب مرتبط

باغ شاه که رفتی

استخوان لای زخم گذاشتن

از ماست که بر ماست

او ادعای خدایی می کند

اگر من نبرم دیگری خواهد برد

به اصلش برگشته

تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند

قبا سفید، قبا سفید است

با همه بله، با ما هم بله؟

درویش چه قدر بی نانی کشیده

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.