سلام رفتگر
نیمه شب است. شهر در سكوتی زیبا و اسرارآمیز فرو رفته است. چراغ خانه ها یك به یك خاموش می شوند. در رختخواب گرم خود دراز می كشی و خسته از فعالیت روزانه، خود را به دست خواب شیرین می سپاری اما افكار گوناگون به ذهن خسته ات هجوم می آورند و صحنه های روز گذشته چون فیلمی از جلوی چشمانت می گذرند و تو در مورد تك تك آن ها فكر می كنی، اگر این كار را این گونه انجام می دادم بهتر بود، ای كاش آن كار را این طور انجام می دادم و...
اما فرصت ها گذشته است و كارها انجام شده و اكنون روز به پایان رسیده است. تو در رختخواب دراز كشیده ای و در فكر فردا هستی: «فردا حتماً كارهای عقب افتاده را انجام خواهم داد» و برای خودت نقشه می كشی كه مثلاً اگر این كار را این طور انجام بدهم بهتر است یا نه، بهتر است اول آن كار را انجام دهم اما چطور؟... همین طور در افكارت غرق شده ای، ستارگان در آسمان تاریک سوسو می زنند و چون نقطه امیدی برای فرداهای بهتر در دل سیاهی خود را نمایان می كنند.
ناگهان صدایی یكنواخت سكوت شبانه را درهم می شكند. خوب دقت می كنی، اما نمی توانی صدا را به خوبی تشخیص دهی. كنجكاوی تمام وجودت را دربرمی گیرد. خواب هم كه از سرت پریده است. از جا برمی خیزی و خودت را به پشت پنجره می رسانی.
آن سوتر، زیر نور چراغ خیابان، مرد رفتگر جارو را با دقت و وسواس بر روی آسفالت خیابان می كشد و تو تازه می فهمی كه این صدای آهنگین و یكنواخت، صدای جاروی رفتگری بوده است كه شهر را برای فردای روشن، پاک و باصفا می كند، تو در افكارت او را از دور مجسم می كنی و دست های پینه بسته اش را كه پر از ترک های ریز و درشت است، می بینی. دست هایی كه هر صبح پاكیزگی را برای شهر ما به ارمغان می آورد و بی اختیار این جمله بر زبانت جاری می شود: سلام رفتگر، خسته نباشی...
ایرج اصغریلو_سایت روزنامه کیهان
تهیه و تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار