تبیان، دستیار زندگی
یک شوخی بامزه رسانه ای با جناب کیارستمی و آژانس شیشه ای و ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اگر کیارستمی، آژانس شیشه ای می ساخت

آژانس شیشه ای

آنچه می‌خوانید یک شوخی رسانه‌ای با اهالی عزیز سینماست

***

آژانس شیشه‌ای به روایت «عباس کیارستمی»...

شخصیت‌ها:

کدخدا کریم؛ 54 ساله، با سبیل تی ‌برعکس(Lـ)، بی سواد، دارای یک زیگیل گوشتی روی گونه چپ، کچل و از علاقه مندان مکتب شلوار کردی.

قنبرقلی؛ جانباز، کارگر جزء، اهل بشاگرد، تازه داماد.

کبری؛ تحصیل‌کرده و دارای مدرک پنجم ابتدایی، فرزند هفدهم خانواده، دارای سر و زبون و بر و رو، متخصص در امر شست‌وشوی آدم‌ها.

*

دوربین، لانگ شات یک بیابان را نشان می‌دهد که در نقطه مرکزی، مزرعه‌ای به چشم می‌خورد با دو عدد درخت و چند راس گوسفند و گاو که اطراف مزرعه در حال چریدن هستند... نمای نزدیک دست‌های قنبرقلی را مشاهده می‌کنیم که در حال نوشتن است، صدایی او را به نوشتن وا می‌دارد.

بنویس: آزاداندیشان جهان، روشنفکران و همه مردم دنیا...من می‌خواستم برای قنبرقلی یک زندگی راحت دست‌وپا کنم اما نگذاشتند و کار به اینجا رسید...صدای موسیقی فضا را پر می‌کند و این جمله روی تصویر نقش می‌بندد: ماجرای این فیلم خیلی واقعی است...

*

دوربین کلوزآپ «کدخدا کریم» را نشان می‌دهد، باز هم کلوزآپ را نشان می‌دهد، 37 دقیقه کلوزآپ کدخدا را می‌بینیم که زل زده به دوربین و بالاخره حضور یک خرمگس، سکوت را می‌شکند ولی کدخدا باز هم به دوربین زل زده است.

خرمگس می‌نشیند روی زیگیل کدخدا، نمای دوربین عوض می‌شود و باز هم لانگ شات مزرعه را می‌بینیم. تصویر کات می‌خورد به کلوزآپ خرمگس. 13 دقیقه خرمگس را در فیگورهای مختلف می‌بینیم که با طیب خاطر دست‌وپایش را به هم می‌مالد و صدایی در پس زمینه به گوش می‌رسد:

- من بدبختم...ولی با هیچکی کار ندارم، یعنی بلد نیستم کار داشته باشم...

*

دوربین کدخدا را نشان می‌دهد که با بیل رو به دوربین ایستاده، قنبرقلی در گوشه‌ای ولو شده و خرمگس دور سر او می‌چرخد.

- من و قدم‌خیر سر زمین بودیم با تراکتور...سیب‌زمینی می‌کاشتیم، 2 تا بچه داشتیم انقلاب شد، بدبخت بودیم، بدبخت تر شدیم. جنگ شروع شد، بدبخت‌تر شدیم. 5 تا بچه داشتیم که بار خورد من رفتم جبهه. جنگ بدی بود، خیلی غیر انسانی بود. نامردی بود...کشتن آدم‌های بی‌زبون...

جنگ که تموم شد برگشتم سر زمین، بی تراکتور با 7 تا بچه... بدبخت‌تر شدیم اما صدامون در نیومد...انتخابات شد، من سواد نداشتم ولی بچه که داشتم، شدم کدخدا ولی بازم بدبخت‌تر شدیم...من و این رفیقم چند سال برای این وطن جنگیدیم و حالا داریم دنبال خانه دوست می‌گردیم، از بس همه با ما دشمنی کردن... حالا اون قنبرقلی داره می‌میره...اون خیلی جنگید، به عشق وطن...این عشق وطن داره تلف می‌شه، آب اگه نرسه بهش دود می‌شه می‌ره هوا...نذارین ما شب گشنه برگردیم خونه، من هیچی، اون ولی تازه عروسی کرده...بیاین نذاریم شرمنده برگرده خونه...

یک زن جوان و خوش‌پوش به کدخدا نزدیک می‌شود.

*

- کدخدا من «نادیا» هستم، ایران زندگی نمی‌کنم و از این داستان هم چیزی نفهمیدم. اومده بودم اینجا از شما و گاو و گوسفندهاتون عکس بگیرم که اینطوری شد...حالا هم باید برم، بلیت هواپیما داریم، دیر می‌شه...

نگاه کدخدا به چشم‌های سبز نادیا گره خورده و دوربین کلوزآپ زیگیل کدخدا را با چشم‌های خمار نادیا تلفیق می‌کند... قنبرقلی به سختی تکانی می‌خورد و خرمگس را با دست از خودش دور می‌کند و می‌گوید: کدخدا بذار برن...ایشون یک فرهنگی هستن...

کدخدا کریم: خودم می‌دونم فرنگیه.

قنبرقلی: نه منظورم اینه که یک شخصیت فرهنگی - هنری است می‌تونه صدای ما رو به همه جا برسونه...

کدخدا کریم: جدی؟ خب پس بیا از من و قنبر یه عکس دولوکس بگیر...

*

صدای فریاد یک مرد، کدخدا را به تکاپو می اندازد. قنبرقلی به سختی خود را به پنجره نزدیک می کند.

قنبرقلی: این که همایونه...کدخدا می‌خوام «همایون ارشادی» رو ببینم، خیلی وقته ازش خبری ندارم.

کدخدا: نه قنبر جان الان وقتش نیس. این نسخه فقط واسه من پیچیده شده...

قنبرقلی: ولی من می‌خوام همایونو ببینم.

*

همایون از دیوار بالا می‌آید و وارد می‌شود.

همایون: کدخدا چیکار کردی؟ والفجر هشته یا کربلای 17؟

کدخدا: اون کامیون اونجا چیکار می‌کنه؟ این عمله‌ها اینجا چی می‌خوان؟

همایون: کدخدا اونا اومدن تو رکابت باشن...همه‌شون رو از سر زمین اوردم...

کدخدا: بی‌خود کردی. بگو برگردن...منطق من زندگی کردنه، اینا واسه خون و خون‌ریزی اومدن... من این مزرعه رو تک نفری شخم می‌زنم، عمله نمی‌خوام...بگو از همون راهی که اومدن برگردن...

همایون کنار در می‌رود: هوی مش باقر...هوی...از همین جاده خاکی که اومدیم برگردین...کدخدا می‌گه شما آزاداندیشی نمی‌فهمین...یا علی!

کامیون دور می‌زند و گاز می‌دهد و می‌رود.

*

صدای جیغ و داد یک زن دهاتی، در سروصدای رفتن عمله‌ها به گوش می‌رسد.

قنبرقلی: وای خدای من...کبری اومد...

کدخدا کریم: اینجا رو از کجا پیدا کرده؟

قنبرقلی: از قاطری که دم در بستی دیگه...

کدخدا کریم: شرمنده‌ام، از صبح هر جا بردم، نخریدن، گفتن خیلی خره!

*

کبری که چادر قرمز گل‌دار به سردارد، با یک بقچه نان بربری وارد می شود: کدخدا این بود رسم میهمان‌داری؟

قنبرقلی: کبری! با کدخدا درست حرف بزن...

کبری: درست حرف بزنم؟ اون بیرونو دیدی؟ گروه فشار رو ببین، ریختن دمار از روزگارتون در بیارن...آخه من که می‌دونم گوشت قربونی توئی و با کدخدا کاری ندارن...

قنبرقلی: خب حالا طوری نیست، امانتی قدم‌خیر خانوم رو بده به کدخدا...

کبری در حالی که نون‌پنیر برای قنبرقلی می‌گیرد، یک بقچه کوچک می‌دهد به کدخدا...

کدخدا آرام از این دو پرنده عاشق که سر در گریبان هم جیک‌جیک می‌کنند، فاصله می‌گیرد. بقچه را باز می‌کند، کتاب و پاکتی از داخل آن روی زمین می‌افتد...پاکت را باز می‌کند، جواب آزمایشگاه است...کدخدا یک دوقلو در راه دارد...صدای کدخدا روی تصویر بسته «جواب آزمایشگاه» به گوش می‌رسد:

- من و قدم‌خیر سر زمین بودیم با تراکتور...سیب‌زمینی می‌کاشتیم، 2 تا بچه داشتیم انقلاب شد، بدبخت بودیم، بدبخت تر شدیم. جنگ شروع شد، بدبخت‌تر شدیم. 5 تا بچه داشتیم که بار خورد من رفتم جبهه. جنگ بدی بود، خیلی غیر انسانی بود. نامردی بود...کشتن آدم‌های بی‌زبون...

کدخدا کریم: قدم‌خیر...قدم‌خیر...تو خلاصه‌ترین پیام و بهترین پیام رو برام فرستادی...تو می‌دونی که من توی جنگ یه نفر آدم رو هم نکشتم، برای انسانیت رفتم و همه‌اش تیر مشقی می‌زدم و از دست فرمانده گردان فراری بودم...حالا هم بدون اینکه خونی ریخته بشه تکلیف قنبرقلی رو روشن می‌کنم...قدم‌خیر...اگر برنگشتم، «فریدون و کاوه و یاراحمد و گوهر و مراد و ملیحه و مهربان» رو خوب بزرگ کن...بهشون بگو آزاداندیشی هزینه داشت...

کدخدا کتاب را از روی زمین بر می‌دارد: سعدی از دست خویشتن فریاد...

- آه قدم‌خیر...تو چه کردی با این پیام‌هایت...

*

کدخدا کریم، قنبرقلی را صدا می‌زند، هر دو زیر درختچه‌ای می‌نشینند و تا صبح «سعدی از دست خویشتن فریاد» می‌خوانند، خرمگس هم هست. صبح نیروهای فشار می‌ریزند و پدر همه را در می‌آورند و ...قنبرقلی در حالی که کتاب را بر سینه‌اش چسبانده، تلف می‌شود.

دوربین، لانگ شات یک بیابان را نشان می‌دهد که در نقطه مرکزی، مزرعه‌ای به چشم می‌خورد با دو عدد درخت و چند راس گوسفند و گاو که اطراف مزرعه در حال چریدن هستند.../خبرآنلاین.


گروه هنر تبیان