ش مثل شترمرغ
بابا از ماشین پیاده شد و گفت: «همین جا استراحت می کنیم.» مهشید هم پیاده شد و گفت: «وای چه جای قشنگی! مامان! می خواهم بروم پیش گل ها.»
مهشید می خواست یکی از گل ها را بچیند که چشمش به یک سنگ خوشگل افتاد. سنگ، سفید، قلقلی و بزرگ بود. آن را برداشت و دو دستی نگه داشت. آن را پیش پدر و مادرش آورد و گفت: «ببینید چه سنگ قشنگی پیدا کردم.»
بابا گفت: «وای مواظب باش نشکند! این تخم شترمرغ است.»
مهشید پرسید: «تخم شتر مرغ؟»
بابا توضیح داد که شترمرغ قیافه اش مثل شتر و مرغ است. پرواز نمی کند، اما تخم می گذارد. بابا یک تابلو را دید که نوشته بود مزرعه ی شترمرغ. گفت: «فهمیدم. حتماً یک شترمرغ آمده این جا تخم گذاشته.»
آن ها به مزرعه ی شترمرغ رفتند. شترمرغ ها گردن و پاهای درازی داشتند. بابا و مهشید تخم شترمرغ را پیش صاحب شترمرغ ها بردند.
صاحب شترمرغ از دیدن تخم شترمرغ خوشحال شد و گفت: «ناهار مهمان من باشید.»
صاحب مزرعه برای آن ها املت آورد و گفت: بفرمایید. این هم املت شترمرغ. خیلی خوش مزه است.» بعد درباره ی شترمرغ و فایده های آن صحبت کرد.
علی باباجانی_سنجاقک
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار