زنان در اسارت
هر صفحهاش را که ورق می زنی، باز می رسی به همان نقطه اول: «ایمان».از لابهلای دردها، رنجها، شکنجهها، فراقها، محرومیتها و تنهاییها، باز هم می رسی به همان نقطه اول: «ایمان».
تنها ایمان است که همه این سختیها را قابل تحمل میکند. ایمان است که دشمن سفاک را در هم میشکند و به «اسیر»، عزت و عظمت میدهد. این ایمان است که غرور فرمانده بعثی را جریحه دار و او را حیران میکند. این ایمان است که دشمن را خلع سلاح کرده و به اسیر، تاب مقاومت میدهد و چه زیبا فرمود رهبر فرزانه انقلاب درباره انقلابی که خمینی کبیر، آن مجاهد وارسته، بنیان آن را بنا نهاد که: «انقلاب، ایمان است، اعتقاد است، دین است، دین که از انسان فاصله نمیگیرد.»
و این ایمان انقلابی چه جبروت و شکوهی دارد؛ وقتی در قلب زن مسلمان اسیر جای میگیرد و هیمنه دشمن را در هم می شکند. قطره باران که ببارد، رود میشود. رود که جاری شود، از لابهلای سنگها، راهش را پیدا می کند تا دریا شود. دریا که متلاطم شود، صخرهها را در هم میکوبد تا به اقیانوس برسد. امام خمینی، قطره بارانی بود از جانب رب رحیم که «فاطمه، معصومه، حلیمه، مریم و...» را در کنار مردان آزاده و وارسته، به مجاهدتی شگرف، آن هم در زندانهای رژیم بعثی عراق کشاند و آن ها چنان جلوهای از خود نشان دادند که دشمن متجاوز را به زانو درآوردند و حالا جلواتش از ایران (قلب اردوگاه اسلام) به فلسطین و لبنان میتابد و راه را روشن و نورانی میكند. دختران انقلابی خمینی کبیر، آن قدر با عظمتند که شرح زاویههای پیدا و پنهان دوران اسارت آنها، در این نوشتار کوتاه نمیگنجد و ما فقط به ذکر گوشه هایی از درد و رنج آن ها که در سایه ایمان و معنویت، قابل تحمل بود، فهرست وار میپردازیم.
باید میماندم
خانم «فاطمه ناهیدی» که در رشته مامایی از دانشگاه شهید بهشتی فارغ التحصیل شده است، درباره دلیل حضورش در جبهه میگوید: «احساس میکردم وظیفه دارم در جبهه بمانم. (به خودم میگفتم:) «اگر هیچ کاری نمیتوانم بکنم، حضور من بهعنوان یک زن میتواند باعث قوت قلب رزمندگان شود.» نقش زنان را در پیروزی انقلاب دیده بودم و در خیلی موارد، زنان عامل تهییج و حرکت مردان بودند. باید میماندم و از انقلابم، از مملکتم دفاع میکردم. توکل کردم به خدا. صبح از آن همه تردید و دلهره خبری نبود.»
انگار چیز عجیبی دیده باشد
لحظه اسارت، لحظه سختی است. هزار فکر جورواجور به ذهن آدم خطور میکند. دلهره و اضطراب و از همه سخت تر، انتظار این که چه اتفاقی خواهد افتاد، کشنده است؛ اما در آن لحظه سخت، فقط یک چیز آرامش بخش است و به همه این اضطرابها خاتمه میدهد و آن «یاد خدا» است. «من را که گرفتند، شادی کردند، هلهله کردند، تیر هوایی زدند. چندش آور بود. با خودم کلنجار میرفتم. باید آرام میشدم. باید باور میکردم اسارت را. نشستم با خودم فکر کردم. احساس میکردم این من نیستم که اسیر شدهام. من یک زن ایرانی مسلمان هستم و باید چهره واقعی او را نشان میدادم. خودم را سپردم دست خدا و خواستم کمکم کند. نزدیک ظهر بود. سربازی را فرستاده بودند تا مراقبم باشد. بلد نبودم به زبان عربی حرف بزنم. با ایما و اشاره به او گفتم میخواهم نماز بخوانم. رفت از فرمانده اش اجازه گرفت. دست و پایم را باز کرد و از آن گودال مرا برد جای دیگر. سر تا پایم خاکی بود. مانتوم پر از لکههای خون شده بود. تیمم کردم و نماز خواندم. او زل زده بود و نگاهم میکرد. انگار چیز عجیبی دیده باشد...»
شرایط سخت زندان، کمبود وسایل بهداشتی، وجود حشرات و حیوانات موذی که سلامتی آنها را تهدید میکرد، عدم اطلاع صلیب سرخ از حضور آنها، بیاطلاعی خانوادهها، فشارهای روحی و... همه دلایلی بودند که باعث شد این چهار زن صبور را به فکر اعتصاب غذا بیندازد و اعتصابی که با شکنجهای سخت شروع شود و با ریختن خون و کبود شدن ادامه پیدا کند، کمر دشمن را خواهد شکست.
«غسل شهادت کردیم. به نگهبان گفتیم: «میخواهیم رئیس زندان را ببینیم.»
میخواستیم اتمام حجت کنیم. به مسخره گرفت و گفت: «من رئیس زندانم، چه کار دارید؟»
گفتم: «اگر نیاوریدش، هر اتفاقی افتاد، مسئولیتش با خودتان. ما ساکت نمیمانیم.»
گفت: «رئیس زندان نمیآید، هر کار میخواهید بکنید.»
ما شروع کردیم به در زدن و شعار دادن. بچهها از سلولهای دیگر فکر کرده بودند چی شده؟ آمده بودند از زیر در اعتراض میکردند که با ما چه کار دارند؟ یکی از نگهبانها که اسمش را ژنرال گذاشته بودیم، عصبانی شد و در را باز کرد، آمد تو. تهدید کرد که اگر ساکت نشوید، میزنمتان. حلیمه داد زد: «هان چیه؟ کی را میترسانی؟»
با خون دستم روی دریچه نوشتم: «الله اکبر، لا اله الا الله» فکر میکردم خود الله اکبر کوبنده است، اگر با خون هم نوشته شده باشد که حتماً خیلی تأثیر میگذارد. میخواستم هر کس آمد دریچه را باز کرد، ببیند. می خواستم خودشان ببینند چه قدر جنایتکارند
نتوانست این برخورد شجاعانه او را تحمل کند. در سلول را پشت سرش بست و با کابلی که به دستش بود، افتاد به جانمان. مثل دیوانهها به سر و صورتمان میزد و عربده میکشید. من تا میتوانستم، هر اتفاقی كه میافتاد بلند بلند میگفتم که زندانیهای دیگر بشنوند. معصومه را کنج حمام گیر آورده بود و میزد. حلیمه، همیشه ناخنهایش را بلند نگه میداشت. میگفت: «میخواهم اگر عراقیها به ما حمله کردند، با ناخنهایم چشمانشان را در بیاورم.»
یک دفعه حلیمه دوید و چنگ انداخت توی صورتش. همه به ژنرال حمله کردیم و کابل را از دستش گرفتیم. یکی از بچهها شروع کرد به زدن. او هم تا دید هوا پس است، از آن جا زد بیرون... صورت و بدنمان زخمی شده بود. من ناخنم افتاده بود و خون میآمد. زیر ناخنهای آذر خون مرده بود. جای کابل روی صورت حلیمه کبود شده بود. من با خون دستم روی دریچه نوشتم: «الله اکبر، لا اله الا الله» فکر میکردم خود الله اکبر کوبنده است، اگر با خون هم نوشته شده باشد که حتماً خیلی تأثیر میگذارد. میخواستم هر کس آمد دریچه را باز کرد، ببیند. می خواستم خودشان ببینند چه قدر جنایتکارند.»
هزار بار
میان انواع و اقسام شکنجهها، تنها خدا فریادرس میشد و ملجأ و پناهگاهی که آرامش را در رگهای آنها جاری میساخت.
« نمازهایمان که تمام میشد، دعا میخواندیم. سروصدای دعا خواندنمان برای نگهبانها مصیبتی شده بود. هر طوری بود، میخواستند ما را ساکت کنند.»
این ذکر و دعا و توسل، هم به خودشان روحیه میداد و هم به مردانی که در سلولهای كناری اسیر بودند.
«توی سلول انفرادی «الرشید»، تنها چیزی که ما را به هم وصل میکرد، دعا بود. وقت نماز که میشد یکی در سلولش بلند اذان میگفت. نماز که تمام میشد، دعاهایی را که حفظ بودیم، بلند بلند میخواندیم. گاهی عراقیها می ریختند توی سلولها و می زدندمان. بعضیها زیر مشت و لگد هم قرآن میخواندند. خواهرها بعد از نماز مغرب و عشا، «امن یجیب» میخواندند. پانصد بار، هزار بار، گاهی یک ساعت تمام.»
اَشِدّاءُ عَلی الکُفار
دلشان که در برابر خدا خاضع و خاشع بود. خدا هم هیبت آنها را در دل بعثیها میانداخت و میشدند مصداق «اَشِدّاءُ عَلی الکُفار»
«آن شب باران شدیدی میآمد و آب خیلی زیادی افتاده بود داخل محوطه اردوگاه... خواهرها در محوطهای که وسط اردوگاه بود و با اردوگاه ما فاصله داشت ،بودند و بیش تر در معرض این سیلاب قرار میگرفتند. آب رفته بود داخل محوطه آنها و شرایطی پیش آمده بود که عراقیها مجبور شده بودند که آنها را به قسمت دیگری منتقل کنند. دیدیم عراقیها آمدند و همان مأمور بعثی؛ یعنی «محمودی» آمد... او اخلاق عجیبی داشت و هر موقع میآمد، با دو تا سگ میآمد. یک سگ تازی داشت که لباس هم تنش میکرد. همیشه قلاده دستش بود و با این سگ میآمد اردوگاه. یادم هست آن شب آمد و خیلی سروصدا کرد که بگیرید بخوابید. اگر ببینم کسی بلند شده، پدرش را در میآورم. در همین حین من متوجه شدم سر و صداهایی از وسط اردوگاه میآید. کاملاً معلوم بود که عدهای دارند از داخل آب رد میشوند. قسمت آن بود که من آن شب بلند شوم و آن صحنه را به چشم خودم ببینم. محمودی هی به آنها میگفت: «زود باشید! زود باشید!»
داشت با آنها حرف میزد و بلند بلند به آنها پرخاش میکرد. من بلند شدم، رفتم پیش پنجره. محمودی با چند تا از این درجه دارها و سرباز ها که همراهش بودند، دیدم دور خواهرها را گرفته بودند و داشتند آنها را میبردند. نمیدانم محمودی چی میگفت، ولی به چشم خودم دیدم که یکی از خواهرها که نفهمیدم کدامشان بود، محکم زد توی گوش محمودی. محمودی آدمی بود قسی القلب و از هیچ کاری دریغ نمیکرد. یک جلاد به تمام معنا بود. مرخصی که میرفت، بچهها جشن میگرفتند. آدمی بود که بدون هیچ عذری میزد. حتی بعضی موقعها پنجه بوکس دستش میکرد و میزد. با حالت مست میآمد وسط اردوگاه. این قدر میزد که همه آنها را سیاه میکرد. فارسی هم بلد بود. بالاخره ده سال توی ایران زمان شاه دوره ساواکیش را در شیراز گذرانده بود. یک بعثی به تمام معنا بود. حالا محمودی با این شرایط و این ابهت که برای خودش داشت ـ آدمی که توقع داشت وقتی وارد اردوگاه که میشود، همه اسیرها خبردار بایستند و وقتی وارد اردوگاه میشد، اگر کسی جنب میخورد، صد نفر با کابل میریختند سرش ـ نمیدانم چی گفت كه یکی از این خواهرها عصبانی شد و زد توی گوشش. محمودی کاری نمی توانست بکند؛ چون میدانست بچههای ما در مورد این خواهرها خیلی حساس هستند. میدانستند اگر یک وقت دست از پا خطا کنند، اردوگاه به هم میریزد. البته آنها خودشان کوه بودند.»
رُحماءُ بَینَهم
«آسایشگاه کناری ما جای اسرای عادی بود. شب سوم و چهارم من را بردند آنجا. کنار آنها راحت تر بودم. آن شب نماز را به جماعت خواندیم. بعد از نماز «محمد»، سرباز عراقی، من را صدا زد. یک ساندویچ برایم آورده بود. فکر میکرد خیلی لطف کرده است. سه روز بود که به ما غذا نداده بودند. گفتم اگر ساندویچ هست برای همه بیاور و گرنه من هم مثل بقیه. آن ساندویچ هم شام خودش بود. دور و برش را نگاه میکرد و با اضطراب اصرار میکرد که بگیرم. ساندویچ را گرفتم. دادم به یکی از بچهها که لقمه کند و به همه بدهد. بعد از این که همه مختصری از آن ساندویچ خوردند، بلند شدم و رفتم تا از محمد تشکر کنم. محمد پشت پنجره بود. چشمهایش پر از اشک شده بود. گفت «تو مسلمانی، نه من.» دو سه بار این را گفت.»
خدا را با تمام وجود و تک تک سلولهایم لمس کردم
و او که فرمود «لَقد خَلَقنا الاِنسانَ فی کبد» چه زیبا در آن تنگناهای سخت خودش را نشان میداد.
«هیچ کس زندان و اسارت را دوست ندارد، اما من در اسارت خدا را با تمام وجود و تک تک سلول هایم لمس کردم. در آن جا به تمام سؤالاتی که سالیان سال در ذهنم بود، از طریق خداوند و بدون دسترسی به هیچ گونه منبعی دست یافته بودم. معنویت خاصی در آن جا حاکم بود. آن جا سرزمین امام حسین(ع) بود، سرزمین مولا امیرالمؤمنین(ع). قطعاً باید این احساس را میداشتم، اما از همه اینها گذشته، ارتباط با خدا و این که خداوند در تمامی لحظات حی و حاضر و ناظر بر ما است را حس میكردم. خداوند وجود خود را با امدادهای غیبی بسیار به من میشناساند. هر گاه که احساس میکردم دلم تنگ است و فضای اردوگاه و سلول برایم تنگ شده و بر وجودم فشار میآورد، خداوند سکینهای را بر دلم میگذاشت؛ به گونهای که حس میکردم این فضا از بهشت هم زیباتر است. هر چه بود، خدا بود. دلم برای معنویت آن روزها تنگ میشود. دلم برای ارتباط زیبایم با خدا تنگ میشود. دلم برای صفای قلب خودم که خداوند به من هدیه داده بود، تنگ میشود. دلم برای عشق و ایمان تنگ میشود. هرگز دوست ندارم به زندان بروم و شکنجههای آن روز را دوباره تجربه کنم، ولی اگر آن معنویت باز سراغم بیاید، حاضرم بدترین زندانها را تحمل کنم و از زندان جسم خارج شوم.
بشکند قلمی که نمیتواند حق مطلب را ادا کند. کاش بشکند!
مطالب خواندنی با موضوع آزادگان :
امتداد
تنظیم : فرهنگ پایداری تبیان