بزرگ ترین داستان عالم
اگر دلتان مى خواهد تهاجم بیگانه هاى فضایى یكسره نقش بر آب شود، آن را به دست «استیون اسپیلبرگ» بسپارید. بازسازى «ال استیوو» (لقب اسپیلبرگ) از فیلم علمى- تخیلى كلاسیك باسمه اى سال ???? «جورج پال» همان افسون و جذابیت سرشار از بلاهت نسخه اصلى را هم ندارد و حتى نسبت به فیلم پرزرق وبرق و عوامفریبانه اى مانند «روز استقلال» كه حماقت از سراپایش مى بارد، در مرتبه اى پائین تر قرار مى گیرد. باید پرسید كه چه بر سر آقاى گیشه فروش آمده است؟ اسپیلبرگ خالق «آرواره ها»، «مهاجمان صندوقچه گمشده» و «پارك ژوراسیك» كسى بود كه ژانر دلهره آور مدرن را پدید آورد، اما او در این اواخر- یعنى در طول بیست سال گذشته- گام هاى لرزانى برداشته است.
این مسئله را باید با سندرم جرى فورد مربوط دانست. مشهور است كه جرى یاد شده، نمى توانست هم راه برود و هم آدامس بجود. استیو نیز نمى تواند هم فكر كند و هم یك فیلم درست و حسابى بسازد.
گفته شده كه هر بازسازى از «جنگ دنیاها» در آمریكاى پس از یازدهم سپتامبر محكوم به این است كه تمثیلى در مورد آن واقعه باشد. شاید همین مسئله باعث شده كه نیمه اول فیلم استیو یك عالمه مصیبت هاى دست اول به خوردمان بدهد و چند اشاره زیركانه به روانشناسى توده اوباش داشته باشد و به مشكل واكنش نشان دادن در دنیایى كه كاملاً زیرورو شده، بپردازد. اما نیمه دوم فیلم به طرز عجیبى سردرگم است و برپایان سرهم بندى شده اى كه همه به آغوش یكدیگر پرتاب مى شوند و اعمال قهرمانانه احمقانه و گوشه و كنایه هاى غیردراماتیك آن نامى جز افتضاح نمى توان نهاد. نكات تمثیلى فیلم هم چیزى نیست جز یك مشت رنج و بدبختى و از دست دادن و دوباره به هم رسیدن، كه هیچ كدام از آنها تا به حال نتوانسته- لااقل در حدواندازه هاى اسپیلبرگ- فروش پاپ كورن را بالا ببرد.
«جنگ دنیاها» با نماهایى تاثیرگذار از تام كروز («رى فریر») در نقش یك اپراتور جلب جرثقیل آغاز مى شود كه در اسكله هاى نیوجرسى با جدیت و اعتماد به نفس طبقه كارگرى به كار تخلیه محموله كشتى ها مشغول است. وقتى كه پایش را روى زمین مى گذارد، مى فهمیم آدم ناقلا و خودخواهى است. براى استراحت كردن از سركارگرش اجازه نمى گیرد و به قوانین اتحادیه كارگر استناد مى كند تا شیفت شخصى دیگر را به عهده نگیرد.
او به جاى این كار به داخل فورد موستانگ عتیقه اش مى پرد- یكى از بسیار چیزهاى بسیار هوشمندانه اى كه نیمه اول فیلم را خراب مى كنند- و طورى گازش را مى گیرد و به راه مى افتد كه آدم به یاد رابرت دونیروى صحنه شروع «شكارچى گوزن» مى افتد.
وقتى كه تام به خانه مى رسد، تازه مى فهمیم كه تا خرخره در كلیشه ها فرو رفته ایم. تام طلاق گرفته، پدر بدى است و همسر سابقش لقمه چرب ونرمى براى ازدواج پیدا كرده و به نان و نوایى رسیده است. نامزد تازه او كه از طبقه متوسط خیلى بالا است، چنان در ژنده پاره هاى طرح «آرمانى» فرو رفته كه تقریباً فرانسوى به نظر مى رسد. از همه بدتر، از این مردك باردار است. آخ، خیلى بد شد، این طور نیست؟
پس تام مجبور است اوقاتش را با پسر بدعنقش رابى (جاستین چاتوین) و دختر باهوش بلبل زبانش ریچل (داكوتا فانینگ) بگذراند. وقتى به این دختر گفته مى شود كه غذا سفارش دهد، خاك برگ سفارش مى دهد. خاك برگ! واى خدا، تعجبى ندارد كه این كشور دارد به جهنم تبدیل مى شود!
تمدنى كه خاك برگ را غذا بداند، دیر یا زود سزاوار مكافات الهى مى شود و چرخ كهن تقدیر نیز یك لحظه از حركت نمى ایستد. توفان هایى اسرارآمیز سراسر این كشور نفرین شده را درمى نوردد. تام ریچل را بیرون مى برد تا این واقعه تماشایى را ببیند و در اینجا دیالوگ هایى ناشیانه و غیرضرورى به گوشمان مى خورد:
«خنده داره- باد به سمت توفان مى وزه.»
«عجیبه. برق هست، ولى رعد نیست.»
استیوو جان، لازم نیست هر چیز عجیب و غریبى كه اتفاق مى افتد، به ما گفته شود. خودمان مى دانیم كه چیز عجیبى در شرف وقوع است. عنوان لعنتى فیلم را خوانده ایم!
ورود مریخى ها (در واقع، بیگانه هاى بى نام و نشان) چندان فرقى با فصل پایان «مهاجمان صندوقچه گمشده» ندارد. البته این اشكالى ندارد كه از یك تمهید دوبار استفاده شود. رعدهاى عظیم و وحشتناك، شكاف هایى بزرگ كه در زمین گشوده مى شوند، ساختمان هایى كه فرو مى ریزند، همه اش خوب است، هر چند فروپاشى نماى جلوى ساختمان كلیسا تا حد زیادى وامدار دریانورد است.
وقتى تام از میان آسفالت هایى كه دارند از جاكنده مى شوند و ساختمان هایى كه دارند مى ریزند مى گریزد، متوجه مى شویم كه او بیش از هرچیز، یك لات خودخواه و تن پرور است. ولى هر قدر هم كه بى سواد و كودن باشد، غرایز خوبى دارد. سرش مى شود! یك آشغال معمولى نیست! حالا زمان حركت است! تام یك قدم جلوتر از اشعه هاى مرگبار به خانه برمى گردد، در حالى كه سرش پوشیده از خاكستر همسایگانش است تا اشاره صریحى به یازدهم سپتامبر و همچنین به كوره هاى آدم سوزى باشد. رابى و ریچل سراپا غرق سئوال هستند اما تام با آنكه مى داند چه باید كرد، نمى تواند توضیحى بدهد.
آغاز گریز خانواده فریر یكى از بهترین بخش هاى فیلم است، تنها بخشى كه مى توان به جاى نمود محض، واقعیت را احساس كرد. سروكله زدن نومیدانه تام با دوست مكانیكش كه نمى تواند درك كند دنیا در طول نیم ساعت گذشته كاملاً تغییر كرده و هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز، به جز زنده ماندن در آن لحظه اهمیت ندارد («نمى توانى آن اتومبیل را ببرى، ماشین مشترى است!»)، تمایل دیوانه وار بچه ها به اینكه برخلاف كارى كه به آنها گفته مى شود، عمل كنند و خشم ناگزیر توده مردم نسبت به هركس كه جرات كند مزیتى داشته باشد- به هر طریق كه آن مزیت را كسب كرده باشد- همه به زیبایى تمام از كار درآمده اند.
تام به بچه ها مى گوید كه به دیدار مادر مى روند، به خانه «آنها». این دروغ كه تصادفاً به ذهن او رسیده، تمهیدى براى بردن آن سه نفر به یك خانه كلاسیك طبقه متوسط بالاى آمریكایى است. خب، پس فكر كرده اى كه آن همه پول و تجمل از تو حفاظت مى كند، آمریكا؟ یا شاید تزئینات جنس سنگ گرانیت و ماشین اسپرسوسازى 500 دلارى مى تواند در مقابل تیرهاى خشم و انتقام و مكافات سپر بلا شود؟ باز هم فكر كن!
هنگام صبح كه تام بیدار مى شود یك بویینگ 747 سقوط كرده را در چمن جلوى خانه مى یابد، صحنه اى كه به سختى مى توان باورش كرد، اما به عنوان یك تصویر تكان دهنده قابل قبول است. خانواده فریر آنجا را نیز ترك مى كنند و این بار به سوى بوستون محل اقامت والدین مادر خانواده مى روند. آنها با جریان انبوهى از آوارگان همراه مى شوند، یكى از آن تصاویرى كه عادت داریم در قالب فیلم هاى خبرى ببینیم. اما این مردمى كه جز رخت تنشان هیچ چیز با خود ندارند، آمریكایى هستند و در كشور خودشان. این نیز تاثرانگیز است و این مردم در واقع محصول رسیده اى هستند كه براى درو آماده مى شوند. راستى آنها به كجا مى روند؟ چرا سه پایه ها زودتر سراغشان نمى آیند؟ حالا ارتش هم به نوعى كارش را شروع كرده است، اما هیچ كس كارى براى این شهروندان بى پناه انجام نمى دهد. غذا از كجا به آنها مى رسد؟ كجا مى توانند به حمام بروند؟ تام چطورى مى تواند بدون یك آرایشگر شخصى ته ریش یك روزه اى را كه به او ظاهر مردانه اى مى دهد، حفظ كند؟
از فیلمنامه كمك چندانى برنمى آید. رابى بیش از پیش پرخاشگر مى شود. دلش مى خواهد با سه پایه ها بجنگد. لعنت بر آنها! باید برخاست و مبارزه كرد! اما آیا ممكن است كسى تا این اندازه خنگ باشد؟ من كه ترجیح مى دهم نیمه شب جمعه سیزدهم شست پاى دراكولا را معاینه كنم تا اینكه بدون حتى یك شاخه جعفرى در دستم به جنگ تن به تن با اشعه مرگبار بروم! فیلمنامه دلش مى خواهد چیز مثبتى درباره رابى نشانمان دهد، اما هیچ سرنخى در دست ندارد تا بتواند این كار را بكند.
آمریكایى هاى محروم از همه چیز در كشور خودشان مانند موش هاى قطبى به سمت قایقى سرازیر مى شوند كه ظاهراً هنوز كار مى كند. آنها از سر و كول این قایق بالا مى روند، اما متاسفانه این قایق كه ناگهان ابعاد بزرگى یافته، یك راست به آغوش یك سه پایه زیردریایى مى رود. این فقط یك حدس است، اما من مى گویم كه استیوى در تمام طول دهه گذشته از حسادت «تایتانیك» زانوى غم به بغل گرفته است. آهاى جیم (جیمز كامرون)! حالا من نشانت مى دهم كه چطور مى شود یك قایق را چپه كرد!
خب این هم یك نمایش بزرگ، اما بعد از غرق شدن قایق دیگر مى توانید با خیال راحت بلند شوید و از سالن سینما بیرون بروید، چون «جنگ دنیاها» دیگر آخرین گلوله اش را شلیك كرده است. رابى به جنگ بیگانه ها مى رود و تام و ریچل همراه با تیم رابینز نچسب چند روزى در زیرزمین مخفى مى شوند. در این مدت كه آنجا به سر مى برند، بیگانه ها بزرگترین و كم اثرترین نیروهاى دیده بان و كاوشگر كهكشان را به زمین مى فرستند. بعداً كه بیگانه ها خودشان را نشان مى دهند، آنها چیزى مابین میمون عنكبوتى و پشه ایكنیمومون به نظر مى رسند. آنها را مى بینیم كه به نحو مضحكى آب راكد بوگرفته، زیرزمین را مى نوشند. آنها براى همین آمده اند؟ تشنه هستند؟
اسپیلبرگ در طول باقى فیلم نیم دوجین نكات داستانى را برمى دارد و به زمین مى زند. تام سه پایه ها را مى بیند كه مشغول افشاندن مایع سرخ رنگى هستند كه مطمئناً خون انسان است. چرا؟ نكند فكر مى كنند اگر این گیاه سرخ رنگ را همه جا بپاشند، از زمین درمى آید؟ غذاى آنها این است؟
اسپیلبرگ در یك تلاش مذبوحانه (و احتمالاً در واكنش به فشارهاى كروز) چند عمل قهرمانى ناشیانه را هم چاشنى فیلم كرده است. تام كمربندى پر از نارنجك دستى را درست هنگامى كه بازوى غول آساى یك سه پایه او را از زمین بلند مى كند و به داخل سه پایه مى برد، از جسد یك سرباز مرده باز مى كند. او را به داخل یك قفس فولادى پر از انسان مى اندازند. بعد آنها یكى یكى به داخل یك حفره بزرگ قرمز كشیده مى شوند كه شاخك بلندى از آن بیرون مى آید و آدم را مى گیرد. تام در آن حفره فرو مى رود، اما انسان هاى شجاع، به رهبرى یك سیاهپوست، دست به دست هم مى دهند و او را بیرون مى آورند. زمانى كه تام داخل حفره است، سوزن دو نارنجك را مى كشد، عملى كه نمى توان باور كرد براى نابود كردن كل سه پایه كافى باشد و انسان ها صحیح و سالم به زمین سقوط مى كنند.
بعد از این شكست مفتضحانه دیگر چیزى باقى نمى ماند جز كنایه دندان شكن پایانى. بیگانه ها مى میرند! آنها نمى توانند با میكروب هاى ما كنار بیایند! تمام!
بازمى گردیم به سال 1889 وقتى كه اچ جى ولز براى نخستین بار این داستان را پیش كشید. در آن زمان این داستان كمابیش پذیرفتنى به نظر مى رسید. بیشتر مردم بدون آنكه به مغزشان فشار بیاورند، «دنیا»ى دیگرى را فرض مى كردند كه اساساً مشابه این دنیا بود، همین هوا، همین آب و چیزهایى از این قبیل. امروزه تقریباً هر كسى مى داند كه احتمال اینكه انسان بتواند سیاره اى را پیدا كند كه بدون حفاظ بر سطح آن زنده بماند، چیزى در حدود یك به یك تریلیون است. بیگانه ها نیز لابد پیش از آنكه خودشان را نشان بدهند، متوجه این نكته شده بودند. اگر هم نشده بودند، حتماً هزاران سال پیش و در زمانى كه سه پایه ها را در زمین مى كاشتند، فهمیده بودند كه چه راه سختى را تا اینجا پیموده اند كه دیگر دلشان نخواهد برگردند. وانگهى اگر هزاران سال پیش اینجا بوده اند، چرا همان زمان زمین را تسخیر نكرده اند؟ و از كجا مى دانستند كه ما شهرهایمان را كجا مى سازیم؟ استیو؟ استیو؟
پى نوشت ها:
1- لقب اسپیلبرگ
2- خب، البته در این مورد تا حدى زیاده روى كرده ایم. «فهرست شیندلر» برخلاف بسیارى از آثار احساساتى هالیوود با دل و جرات ساخته شده و فیلمى ماندگار است.
3-بله، این قوانین اتحادیه چیزهاى بسیار مزخرفى هستند، نیستند؟ مطمئنم كه گروه همكاران آقاى میلیاردر از این یك خط دیالوگ خیلى لذت برده اند و پیش خودشان گفته اند چه خوب كه استیوو، این خرپول لعنتى، به فكر آدم هاى كوچك افتاده است!
4- حدس مى زنم این همان موستانگى بوده كه اسپیلبرگ در دوران دبیرستان در حسرتش مى سوخته. اما اصلاً چرا باید یك آدم زبل قرن بیست و یكمى، سى وچند ساله دلش بخواهد اتومبیلى را براند كه در سال تولدش به بازار آمده است؟
5-به فرانسه: NEST- CE PAS?
6- قرار است رابى در مدرسه روى مقاله اى درباره «استعمار فرانسه در الجزایر» كار كند. اى كلك! القاعده را به فرانسه چسباندى؟ اما استیوو تو در اشتباهى! فكر مى كنم شیراك احمق بزرگترى باشد تا بوش، هر چند رقابت تنگاتنگى میان آنها در جریان است!
7- در كتاب مقدس، راشل (ریچل) همسر یعقوب نماد مونث اسرائیل است. بعید به نظر مى رسد كه حضور این نشانه در فیلمى كه قرار بوده تمثیلى درباره یازدهم سپتامبر و درباره كوره هاى آدم سوزى نازى ها شود، غیرعمدى باشد! جالب است كه مادر ریچل «مرى آن» نام دارد كه نامى كلاسیك براى دختران كاتولیك است (قدیس آن مادر باكره مقدس بود).
8- این مسئله را از طریق تلویزیون مى فهمیم كه بچه ها تماشا مى كنند، افشاى اطلاعات داستانى به شیوه اى كه همیشه به نظر من سست و ملال آور آمده است. استیوو در اینجا شوخى كوچكى با خودش كرده است. هنگامى كه بچه ها كانال عوض مى كنند، در یك لحظه كوتاه نمایى از برخورد قطار با یك اتومبیل مى بینیم. این قطعه كوتاه، بخشى از فیلم «بزرگترین نمایش روى زمین» سسیل ب. دومیل است، اولین فیلمى كه اسپیلبرگ دیده است. او از دیدن این فیلم سرخورده شد، چون انتظار داشت كه به دیدن یك سیرك واقعى برود. مطمئن نیستم اما حدس مى زنم كه اسپیلبرگ وقتى براى اولین بار به سالن سینما رفته پیش پرده «جنگ دنیاها» را دیده باشد!
9-قرض گرفتن از یك نابغه همیشه خطرناك است، شاید منجر به مقایسه شود!
10- او در اینجا اندكى بیش از حد كودن به نظر مى رسد. نمى تواند توضیح بدهد كه خاكسترها نتیجه «آتش» هستند؟ نمى تواند به بچه ها بگوید كه خطرى، آن هم خطرى جدى، وجود دارد كه باید از هم جدا نشوند و مجبورند هر كارى را كه او مى گوید، انجام دهند؟
11- در طول تاریخ، یهودیان به همین علت از سوى مسیحیان (و بسیارى دیگر) مورد آزار قرار گرفتند. مصیبت عاشق همراهى است، اما استیصال نیازمند به آن است!
12- جورج كلونى هم در فیلم «سه پادشاه» فیلمى كه من از آن خوشم نمى آید، همین طور شعبده بازى كرده است!
13- پشه هاى ایكنیومون ماده كه (خوشبختانه) به انسان ضررى نمى رسانند، پاهاى پشتى بزرگى دارند كه به آنها اجازه مى دهد بى قواره ترین اندام تخم گذارى جهان را حمل كنند.
14-بعداً كه سه پایه ها تقشان درمى آید، مثل ملوانان رها شده در ساحل در یك فیلم جنگ جهانى دومى فرار را به قرار ترجیح مى دهند. لعنتى! امیدوار بودم در این لحظات چیزى از جنس پیشى ملوسى ببینم!
15- البته تقریباً تمام. تام و ریچل به خانه پدربزرگ و مادربزرگ مى روند. آنها حالشان خوب است! مامان حالش خوب است! رابى آنجا است، او هم حالش خوب است! حتى آن پسر خوش تیپ (نفهمیدم نامزد مامان اسمى هم دارد یا نه) هم حالش خوب است! اسپیلبرگ بار دیگر لطیفه اى فرامتنى مطرح مى كند و جین بارى و آن رابینسون، بازیگران «جنگ دنیاها»ى سال ???? را در نقش پدر بزرگ و مادربزرگ نشان مى دهد!
16-قبول دارم كه بیگانه ها در رشته جغرافیاى اقتصادى خیلى پیشرفته هستند، اما نه تا این اندازه!
مطالب مرتبط
g> گفت وگو با «استیون اسپیلبرگ» درباره فیلم هایش گفت وگو با «استیون اسپیلبرگ» درباره فیلم هایش(قسمت دوم) منبع : شرق