یك جا ماندن بیتابم میكند
«و اینك فرزندانم را برای سرافرازی ایران راهی دیاری دور میكنم...» این جمله پدر بود برای بدرقه 2 فرزند خود به سفری دراز و پرمخاطره؛ خطری كه اگر چه از جنس مرگ و سربریده شدن، شاید هم خورده شدن یا هلاك شدن در كویر بود، اما ترس از خطر، تردیدی را به دلهای مشتاق آنها برای كشف ناشناختههای دنیا راه نداد.
سفر همراه با خطر و هیجان، واقعیت 10 سال از زندگی 2 برادر ایرانی است كه از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب كره زمین را درنوردیدند، زمانی را هم سفره اسكیموها در قطب شمال بودند و راز شكار حیوانات دریایی را آموختند، مدتی را در میان قبایل آدمخوار «پیگمهها» در جنگلهای انبوه آمازون گذراندند و بعد از آن، شبانه جانشان را برداشتند و به قبایل بدوی دیگری در قاره سیاه سرك كشیدند تا بدانند كه چگونه میشود با شكار حیوانات وحشی مثل فیل زندگی را گذراند. سفرشان همه كشف بود و هیجان.
و سفر آغاز شد...
مادرمان اهل سفر بود، با تقوا و مومن. سفر را از او آموختیم. پدر مرد آزاده دلی بود، مشغله داشت از نوع كارخانه و تجارت. در آن دوره 2 گاراژ وجود داشت یكی در امیركبیر كه كوچك بود و دیگری در مروی كه بزرگتر؛ 10 یا 12 ساله بودم كه به تماشای حركت اتوبوسها میایستادم، ساعتها. بزرگتر كه شدیم كوهنوردی و غارنوردی را به صورت حرفهای انجام دادیم. بیشتر قلل را فتح و برخی از غارها را به اتفاق دوستان كشف كردیم. در غارها آثاری همچون جمجمه، چراغ پیهسوز، شمشیر و نظایر آن پیدا كردیم كه حالا در باشگاه كوهنوردی دماوند به نام ما نگهداری میشود. دیدن این همه شكوه و زندگی انسانهای اولیه، راهنمایمان شده برای كاوش. در این ایام كار تحقیقی روی بسیاری از اقوام و عشایر ایرانی انجام دادیم و سرانجام بعد از 3 سال برنامهریزی، شناسایی راهها، آموختن زبان انگلیسی واسپانیولی و دیگر تداركات مورد نیاز، سفربه دور دنیا را آغاز كردیم.
شور 60ساله سفر
ساعت 5 عصر، ساختمان آ اس پ. با عیسی امیدوار قرار داشتیم. قرار بود با وجود گذشت این همه سال دوباره از سفر بگوید. خندان و پر تحرك بود، سفر و لحظات آن در وجودش موج میزد، در این 80 سالگی. شعر میگوید و گاهی هم به طبیعت شمال پناه میبرد برای نوشتن و مطالعه. این روزها هم به ویرایش زندگینامه و سفرنامهاش به زبان انگلیسی مشغول است. شما را مسافر بنامیم یا سالك؟ «جستجوگر». این را عیسی گفت. البته هر جا سخن از امیدوار است بینام برادران كامل نخواهد بود.
خیابان سیمتری نظامی، پایین چهار راه لشكر، پدر هزار تومان به 2 برادر داد و آنها راهی شدند، پرشور و سرمست، اما راهی كه خود نیز چندان امیدی به بازگشت نداشتند، چون عشق بود و شاه غزل ایران. برای سرافرازی در این شاه بیت به پیش رفتند. هنوز اما در راه مشهد بود كه موتورسیكلت، سرناسازگاری گذاشت، درست در 300 كیلومتری تهران. یكی از آن دو به مشهد رفت و ابزار و استاد تعمیر آورد، 700 تومان خرج شد و 300 تومان مانده را هم به دست دوستی دادند كه به پدر برگرداند! تدبیر این دو برادر اتكا به خود از راه برگزاری نمایشگاه عكس میراث ایرانی در دیگر كشورها بود. اتفاقا كه چندان هم اتفاق نبود اولین نمایشگاه خود را در افغانستان برگزار كردند و با استقبال شاه این كشور یعنی محمد ظاهر شاه روبهرو شدند.
سومین برادر
بارهای زیادی از خطر گذشتند. خطر به انداز مرگ. وحشت بودن در میان قبایل بدوی به قامت كوتولهها، «پیگمهها»ی آدمخوار و آدمكشهای حرفهای «جیوارو» همانهایی كه كله دشمنان خود را اندازه یك پرتقال میكردند، تنها با دیدن تصاویر و فیلمهای واقعی این دو برادر است كه رنگ واقعیت به خود میگیرد ولی حتی شنیدن و دیدن تصاویر آن نیز آدم را میترساند. برادران امیدوار یكی از آن كلههای انسان را كه قبایل جیوارو كوچك كردهاند، به عنوان سند با خود آوردهاند كه در كاخ سعدآباد، در موزه برادران امیدوار پشت ویترین است.
اهداف سفر
عیسی با شوق حرف میزد، گویی همین حالا مسافر است! نه، همان جستجوگر! میگوید ما نگاهی علمی به پدیدهها داشتیم و با برنامه مسیر خود را طی كردیم، هدف پژوهش روی اقوام بدوی جهان بود. با 2 موتورسیكلت سفر به مشرق زمین آغاز شد، از صحراهای سوزان آفریقا تا جنگلهای انبوه آمازون، سال 1337 به قطب شمال رفتند، سال 1345 هم ششمین قاره سخت جهان یعنی قطب جنوب را درنوردیدند. اولین كار و بررسی ما روی قبلیه «ابوریجینزها» در قاره استرالیا صورت گرفت. بارهای متوالی بین انسانهای بدوی حاضر شدیم. با تمام دلهره، اما میان همه آنها اسكیموها مهربان بودند. دیدن انسانها و منش و روش زندگیشان بزرگترین لذت بود. ما دانش آموخته رشتههای جامعه و انسانشناسی نبودیم، چرا كه آن دوره در ایران از این رشتهها خبری نبود، ما خودساز و خودجوش بودیم. زندگی ما در سفر شروع شد. سفر در یك جهان ناشناخته.
پیكچوها، اینكاها، جیواروها و پیگمهها
«ماچو پیكچو» بازماندهای از قوم «اینكا»ها به حركت ستارگان و دیگر سیارات علاقهمندند چیزی شبیه باور. آفتاب را عاشقانه ستایش میكردند. در مسیر حركت خورشید كوچ خود را آغاز كردند... و همچنان در آرزوی رسیدن به خورشیدند.
جیواروها، رئیس قبیله آنها جادوگر است. كوچك كردن كله دشمنان بخشی از تخصصشان است. ابتدا سر دشمن را از تن جدا كرده، سپس به وسیله چاقویی چوبی یك برش از پشت گردن تا بالای سر میدهند، بعد از آن جمجمه را از پوست جدا میكنند، چند برش كوچك در قسمت لب، بینی و چشمها... در نهایت با یك مقدار ماسه گرم، داخل سر را پر میكنند. البته راز اصلی در این فرآیند را فقط رئیس قبیله میداند؛ با استفاده از یك محلول گیاهی، به كسی هم نمیگوید.
اسكیموها، مهربان و مهمان نوازند. اهل شكارند و خوردن دل و جگر خام شكارشان را دوست دارند. ویلاهای برفی دارند و سگهای بسته شده به سورتمهها مركبشان است.
«پیگمهها» شگفتانگیز هستند و تا حدود زیادی ترسناك! دختر و پسر پیگمه در اوایل بلوغ، دندانشان توسط رئیس قبیله تیز میشود. این نشان تكامل جسمی و روحیشان است كه میتوانند ازدواج كنند و آدم هم بخورند. محل زندگی آنها جنگل ایتوری در آفریقای مركزی بود.
صدای مرگ طبلها
یك مكث كوتاه، در میان جیواروها طبلها به صدا در میآیند، خواندن شروع میشود. حس شما در میان جنگل و بین انسانهای بدوی چه بود؟ عیسی كمی درنگ میكند. تنها چند ثانیه و میگوید: ترس! نزدیك صبح فرار كردیم. آنها چیچای زیادی كه از موز درست میشود را خورده بودند، كاملا لایعقل. اهل آن جنگلها به خوبی با انواع مشروبات الكلی آشنا بودند. پس از یك ماه و نیم اقامت ما در میان آنها، هنوز امنیت وجود نداشت. ترسیدیم زیاد. آنها دشمنان خود را سر میبریدند و زنانشان را به اسارت میگرفتند... مرد جیوارو 5 تا 6 زن داشت.
ارتباط با طعم سیگار و نمك
سیر در اعماق زندگی انسانها كه در هر قوم و قبیله، تاریخی از سر گذراندهاند بقدر خود شگفتانگیز است، اما عجیبتر این بود كه چگونه و از چه روشی برادران امیدوار با آنها سخن میگفتند و طرح دوستی میریختند. راهكار زیركانه و ساده بود. نمك، سیگار، شكر، كبریت، فندك، پارچه و آینه برای بزرگسالان و عروسك و بادكنك برای خردسالان، رمز ارتباط ما با آنها بود، چیزهایی كه تاكنون به عمرشان ندیده بودند!
اما عیسی خان به غیر از این موارد، تجربه و مطالعه را هم فاكتورهای مهم دیگری ذكر میكند و میگوید: زندگی با قبایل و ارتباط با آنها نتیجه سفر مرحلهای و كسب تجارب است.
به دنبال قهرمانی نبودیم
برادران امیدوار قهرمان هستند؟ عیسی میگوید: هرگز ما به دنبال قهرمانی نبودیم، گرچه سفر با موتورسیكلت آغاز شد و این به نظر خیلیها كار قهرمانانهای است اما انتخاب موتورسیكلت برای این سفر دلایل دیگری داشت.
شما توجه كنید امروز اگر جوانی بخواهد خیلی هم ماجراجویی كند، ماشین جیپ را انتخاب میكند، ما موتور را انتخاب كردیم تا بتوانیم به كوره راهها دست پیدا كنیم و اگر به موانعی برخورد كردیم آن را با وسایل دیگر بتوان حمل كرد.
در خیلی از رودخانههایی كه در آسیای دور و آسیای شرق پل نداشت، موتور را سوار بر قایق میكردیم. نزدیك یك سال از سفر ما بر روی اقیانوسها و در كشتیها سپری شد و موتور امكان حمل داشت.
هشدار مرگ و كله پرتقالی
عیسی امیدوار دنیا دیده، به تمام معنی هنوز دلی دارد پرماجرا . او از مهر اسكیموها هنگام دیدن انسانها سخن میگوید كه اگرچه با خود اسلحه داشتند ، البته تفنگ شكاری دولول، اما هیچگاه لوله آن به سمت كسی نشانه نمی رفت. عیسی امیدوار هنگام مصاحبه به همه چیز نگاه میكند، همه چیز را زیر نظر دارد و با این دقت به گذشته برمیگردد و میگوید: زمانی كه شهرنشینان فهمیدند ما قصد داریم به میان ابوجینزها برویم، هشدار مرگ دادند و این كه سر ما را هم به اندازه پرتقال خواهند كرد. با این اوصاف به راه ادامه دادیم و رسیدیم. در بدو ورود زنها و مردهای برهنه قبیله را دیدیم. ما كاربرد تفنگ شكاری را به آنها نگفتیم. به آنها عكس برفهای قطب را نشان دادیم. تعجب كردند چون تا به حال برف ندیده بودند و همین طور عكس! در این هنگام كه من در جستجوی كادو برای اهالی بودم، ناگهان دیدم رئیس قبیله تفنگ را برداشته و دست برماشه گذاشته و با چشمان خود داخل لوله تفنگ را نگاه میكند. ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت. چه حالی داشتم خدا میداند، امكان داشت با یك اشاره سرش متلاشی شود و به دنبال آن هم سرهای ما از بدن جدا و بعد اندازه پرتقال شود! بدون هیچ واكنش تندی، با لبخند به سوی او رفتم بادكنكی را نشانش دادم. حواسش پرت شد و تفنگ را از دستش گرفتم.
بومیان جنگلهای آن روز تاجران مواد مخدر امروز
عاشق هستید؟ عیسی امیدوار پاسخ داد: همه عاشقند، هر كدام به بهانهای! هنوز خود را جستجوگر میدانم، ماه آینده عازم آمریكا هستم، اما نه به روال گذشته. چون آن انسانها اكنون زندگیشان تغییر كرده است. در حال حاضر تكنولوژی مدرن وارد زندگی همه انسانها شده است. دیگر از آن انسانها خبری نیست. برخی از بومیها در حال حاضر دارای ثروت زیادی شدهاند، بیشتر به واسطه تجارت مواد مخدر!
خدا را كجا یافتید؟ عیسی گفت: خداوند را همه جا یافتیم. همیشه خدا را در تمام لحظات احساس میكردیم. همیشه در خطر بودیم چه در رودخانه یا در میان قبایل آمازون همواره با خطر مواجه بودیم.
رهآورد سفر، ماندگار در موزه
این همه ماجرا را نمیشود جمع كرد یكجا. آنها پس از بازدید و مطالعه زندگی هر قوم و قبیلهای، نمونهای از اشیای آنها را داخل صندوق بستهبندی میكردند و به ایران میفرستادند. با گذشت سالها، بالاخره در چند سال اخیر موزهای در كاخ سعدآباد به نامشان شد كه با رهآورد سفرشان پر شده است. انواع ماسكها، زیورآلات و ادوات رزمی و بزمی قبایل، حتی یك سر كوچك شده از دشمن پیگمهها! پوست حیوانات و پروانههای خشك شده. قابل گفتن نیست. عیسی گلهمند است از نحوه مدیریت این موزه و میگوید: موزه پا در هواست. هر مدیری میآید، بنا به سلیقه خود در آن تغییراتی انجام میدهد. حالا هم كه قرار شده آن را در موزه آب ادغام كنند! با این اوصاف بسیاری از اشیا هنوز به موزه داده نشده است و در انبار نگهداری میشود. در حالی كه دیدن آنها در مردم و بویژه جوانان انگیزه ایجاد میكند و این كار مستلزم مدیریتی صحیح است. كتاب سفرنامهشان نیز به چندین زبان منتشر شده است. فیلمهایی نیز كه در طول سفر گرفته بودند، گوشهای از این سفر شگفتانگیز را به تصویر میكشد. حتی عیسی خود نیز اذعان میكند كه در حیرت و شگفت است از انجام این كار!
منبع: روزنامه جام جم
گروه گردشگری تبیان- الهام مرادی