تبیان، دستیار زندگی
روى قله «كدو» ایستاده ایم. كوهى است با بلندى 2925 و با شیبى بسیار تند. پس از مدتها آموزش دادن موفق شدم كه از پادگان خارج شوم و خودم را براى عملیات به منطقه برسانم. به واسطه نزدیكى ام با بچه هاى گردان على اصغر ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هفت شب پس از لحظه آغاز


روى قله «كدو» ایستاده ایم. كوهى است با بلندى 2925 و با شیبى بسیار تند. پس از مدتها آموزش دادن موفق شدم كه از پادگان خارج شوم و خودم را براى عملیات به منطقه برسانم. به واسطه نزدیكى ام با بچه هاى گردان على اصغر همپاى نیروهاى آن آماده حركت بودیم. براى رسیدن به پاى كار راه زیادى در پیش داشتیم. بخصوص صخره و كمركشهاى تندوتیز این ارتفاع باعث مى شد كه خیلى زودتر حركتمان را آغاز كنیم. تقریباً ساعت هفت شب بود كه از ارتفاع كدو سرازیر شدیم و حدود یك و نیم نیمه شب به محل شروع عملیات رسیدیم. مردادماه سال 65 بود. قبل ازاین سلسله عملیات كربلا با آزادى مهران شروع شده بود و حمله جدید نیروها تحت عنوان كربلاى 2 مى بایست تا لحظاتى دیگر شروع شود. تیپ قدس گیلان، سمت راست ما روى ارتفاع وارث مستقر بود كه از همان بلندى باید عمل مى كرد و مجاهدین عراقى هم روى تپه شهدا منتظر صادر شدن دستور حمله بودند. بالاخره فرمان حمله توسط فرماندهى اعلام شد. من هم به همراه مرتضى خلج كه معاونت گردان را به عهده داشت طبق طرح قبلى به خط زدیم. او به تنهایى سمت راست حركت كرد و در حالى كه مى دوید نارنجكها را یكى پس از دیگرى داخل سنگرهاى دشمن مى انداخت و آنها را منهدم مى كرد. من نیز به تنهایى به سمت چپ رفتم. جایى كه پایگاه فرماندهى دشمن در آنجا قرار داشت. براى رسیدن به این پایگاه بهتر این بود كه از پشت به آن نزدیك مى شدم كه همین طور هم شد. سرراه در نزدیكى پایگاه دشمن یك قبضه دوشكا وجود داشت كه مى توانست آسیب زیادى به بچه ها برساند آن را با یك نارنجك منهدم كردم و خودم را آماده كرده بودم كه نارنجك دیگرى را داخل پایگاه فرماندهى بیندازم. دیدم یك بسیجى كم سن و سال به دنبال من افتاده بود و پشت سر من حركت مى كرد. وقتى كه دوشكا منهدم شد انگاركه این بسیجى تحت تأثیر قرار گرفته باشد با صداى بلند فریاد زد: الله اكبر! همین فریاد مقدس براى من آغاز ماجرایى شد كه در طول هفت شبانه روز مى بایستى درگیر آن باشم. حوادث متعددى كه هیچگاه فكر نمى كردم برایم پیش بیاید و به هر حال فریاد این بسیجى بى باك باعث شد كه دشمن محل ما را كه دیگر فاصله اى با آنها نداشتیم تشخیص دهد. بامشخص شدن اینكه من در پشت دشمن قرار گرفته ام عكس العملى براى نشان دادن در خود نمى دیدم. شایدبه اوضاع پیش آمده فكر مى كردم كه ناگهان نارنجكى در زیر پایم منفجر شد و مرا نقش زمین كرد. به روى خودم نیاوردم و همان طور درازكش خوابیدم تا سروصداها بخوابد. با تمام دردى كه از ناحیه پا احساس مى كردم نمى دانستم چه بلایى به سر پاهایم آمده است. فاصله اى كه اكنون با پایگاه فرماندهى داشتم دو متر بیشتر نبود. موقع حركت فقط دو نارنجك با خود برداشته بودم كه بعدازمنهدم كردن دوشكا فقط یكى از آنها برایم باقى مانده بود. پایگاه فرماندهى درست بر سرقله اى بودكه موفق شده بودم تا نزدیكى هاى آن خود را برسانم. دورتادور آن را كانال كنده بودندكه داخل آن كانال عراقیها بودند. سروصدا كه خوابید نارنجك را كشیدم و با همان حالت درازكش آن را داخل پایگاه فرماندهى پرتاب كردم بعد از انفجار از بالاى بلندى خودم را به پایین غلتاندم. عراقى ها اطراف پایگاه را نارنجك باران كردند. با اینكه از محل دور شده بودم اما تعدادى تركش به من اصابت كرد. بعدهاكه تركش ها را شمردم 40 تا بود. نمى دانستم چقدر توانسته بودم از بالاى بلندى به طرف پایین خود را بغلتانم. احساس كردم رو به شهادتم! عملیات آن طرف بلندى به سختى ادامه داشت. خون زیادى از پاهایم مى رفت. بند پوتین هایم را باز كردم و از بالاى ران پاهایم را محكم بستم. با تمام توانم بلند شدم و در كمركش كوه شروع كردم به دویدن. اما چند قدمى بیشتر نرفته بودم كه زمین خوردم. براى بار دوم بلند شدم اما باز هم زمین خوردم. دیگر بلند نشدم. قوزك پایم از بین رفته بود اما من بى خبر بودم. راهى نداشتم یاباید در همان وضع مى ماندم یا باید سمت نیروهاى خودى حركت مى كردم. سینه خیز راه افتادم. پس از طى مسافتى به سیمهاى خاردار رسیدم. بعد از عبور از آن به میدان مین رسیدم. داخل میدان مین پنج تن از پیكر شهدا را دیدم. نمى توانستم پیكر شهدا را جا بگذارم. فاصله آنها تا انتهاى میدان ???متر بود.

تصمیم گرفتم آنها را زیر تخته سنگى بگذارم تاگلوله هاى احتمالى آنها را از بین نبرد. نمى دانم چقدر طول كشیدتا پیكر شهدا را عقب آوردم فقط مى دانم سپیده از شرق سر زده بود. بعدها در خانه تا یك ماه از پشتم خار درمى آوردند. با تیمم نمازم را خواندم. هواكه روشن شد متوجه شدم هم من و هم پیكر شهدا در دید دشمن هستیم. هلى كوپترى عراقى بر بالاى سرمان پرواز مى كرد. عراقیها به خلبان محل ما را نشان مى دادند. هلى كوپتر فرود آمد. یكى از عراقى ها از آن بیرون آمد و آمد بالاى سر ما، به لگدى زد و بعد هم با خیال مطمئن سوار شد و دوباره پرواز كرد. نمى توانستم تكان بخورم مجبور بودم هوا تاریك شود تا سینه خیز راه بیفتم. همین كار را هم كردم. به شیارى رسیدم. بین راه كوله پشتى اى را دیدم كه داخل آن وسایل امدادگرى بود. زخمهایم را شستم و پانسمان كردم. احساس تشنگى شدیدى مى كردم. بعد از تمام شدن پانسمان تك درختى را دیدم. احساس كردم آنجا آب باشد. آب بود اما كمى لجن آلود بود. سمت سرچشمه راه افتادم. احساس مى كردم از درون خشك شده ام. آنقدر آب خوردم كه افتادم. بعد از كمى استراحت دوباره حركت كردم. دوشب بود كه هیچ چیزى نخورده بودم. تمام شب بدون اینكه بخوابم سینه خیز به راهم ادامه مى دادم. صبح روز سوم پانسمان زخمهایم را باز كردم. دوباره بستم. تشنگى باز هم به سراغم آمد. اما آبى نبود روزها آفتاب به شدت داغ بود و شبها آنقدر هوا سرد مى شد كه نمى دانستم چطور خودم را گرم كنم. روز پنجم هم به همین منوال تمام شد. بدون اینكه غذایى یا آبى بخورم. بعدها فهمیدم كه بچه هاى گردان سه شب تمام دنبال جنازه من بودند. نیمه شب ششم بود كه به پاى كدورسیدم باورم نمى شد. نماز صبحم را خواندم و سمت قله راه افتادم. تا ساعت?? صبح خودم را از صخره هاى كدو بالا كشیدم. حالا دیگر مى توانستم خودم را به سنگر دیده بانى بچه ها برسانم. سنگر دیده بانى را مى دیدم. با تمام وجود فریاد زدم یا زهرا(س)! بچه ها متوجه شدند. چهار نفر از آنها از ارتفاع سرازیر مى شوند و مى بینند كه اوضاع من خیلى خراب است. از فرط تشنگى گفتم: اگر آب بدهید مى آیم وگرنه همین جا مى مانم. چند تا از بچه ها رفتند كه از بالاى ارتفاع آب بیاورند. من هم شروع كردم به خواندن زیارت عاشورا، آخراى دعا بود كه قمقمه اى در همان حوالى بود كه آب داشت. آن را خوردم. بچه ها هم رسیدند. مرا كول گرفتند و بالا رفتیم. این وقایع در حالى بود كه خبر شهادت مرا به مادرم رسانده بودند و پلاكارد شهادت نیز در پادگان نصب شده بود. در تهران كروكى محل آن پنج شهید را رسم كردم و بچه ها آنها را عقب كشیدند.

مطالب مرتبط

g>

عملیات ثامن الائمه طرحی نو در ابتکارات جنگی

جنگ تحمیلی علیه ایران چگونه رقم خورد

بازنویس: امیرحسین حسینى