تبیان، دستیار زندگی
همشهری آیه در شماره شهریور ماه خود پرونده‌ای را به حجت الاسلام محسن قرائتی و درس‌هایی از قرآن اختصاص داده است. یکی از مطالب این پرونده خاطرات شیرین قرائتی از سال‌ها طلبگی و معلمی است که در ادامه می‌آید:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دختر خاله‌ای که هرگز ندیده بودم

قرائتی

اشاره:

همشهری آیه در شماره شهریور ماه خود پرونده‌ای را به حجت الاسلام محسن قرائتی و درس‌هایی از قرآن اختصاص داده است. یکی از مطالب این پرونده خاطرات شیرین قرائتی از سال‌ها طلبگی و معلمی است که در ادامه می‌آید:

نصیحت شهید بهشتی‏

اوایل کارم بود که پای تخته‌سیاه برای جوان‌ها برنامه اجرا می‏کردم. شهید بهشتی از آلمان به ایران آمده بود. به همراه دوستان و جمعی از فضلای قم به زیارت ایشان رفتیم. به ایشان عرض کردم: «شما برای جوان‌های آلمان چه می‏گفتید تا من نیز برای جوانان کاشان بگویم؟» همه حضار خندیدند؛ غیر از خود ایشان که با چهره‌ای جدی فرمود: «جوانان با هم فرقی ندارند؛ همه دارای فطرتی پاک هستند. آنچه باعث هدایت جوان‌های آلمان می‏شود، باعث هدایت جوانان کاشان نیز هست.» آن‌گاه به من نصیحتی کرده و فرمودند: «آقای قرائتی، اگر بتوانید در تبلیغ دین، خرافات را از آن جدا کنید. کار مهمی انجام داده‌اید.

بعد از انقلاب در روزگار ترورها و ناامنی و در یک روزِ راهپیمایی، با ماشین به راهپیمایی رفتیم. در راه دیدم مردم نگاه می‌کنند.‌یکی گفت:‌ «این آخوندها ما را به راهپیمایی دعوت می‌کنند اما خودشان از ماشین پیاده نمی‌شوند!» ماشین را پارک کردیم و پیاده با مردم همراه شدیم. شخصی گفت:‌ «آقای قرائتی غیبت شما را کردم. گفتم این قرائتی هم حقه‌بازه، پیاده راه می‏رود تا بگوید من آخوند خوبی هستم!»

دخترخاله قرائتی‏

از قم به طرف تهران حرکت می‌کردیم که نزدیک پلیس راه، وقت اذان و نماز شد. گفتیم با بچه‏های پاسگاه نماز را بخوانیم و بعد وارد شهر شویم. همزمان با رسیدن ما به پلیس راه و در حین بازدید از مسافران اتوبوس، به خانمی مشکوک می‌شوند. مشخصات او را جویا می‏شوند، او خودش را به ‌عنوان دخترخاله آقای قرائتی معرفی می‌کند اما از شانس بد او ما از راه می‏رسیم. دروغگو رسوا شد و اظهار شرمندگی و پشیمانی کرد.

زندگی کامل

روزهای اول ازدواجم بود. با همسرم آمدم قم و خانه‏ای اجاره کردیم. یک اتاق 12متری داشتیم با یک فرش شش‌متری. پدرم آمد به منزل ما احوالپرسی، گفتم: «اگر ما یک فرش 12متری ‏داشتیم و تمام اتاق فرش می‏شد، زندگی ما کامل بود.» پدرم خندید. گفتم: «چرا می‏خندید؟» گفت: «من 80 سال است می‏دوم، زندگی‏ام کامل نشده؛ خوشا به حال تو که با یک فرش زندگی‌ات کامل می‌شود.»

غذا وسط سخنرانی

یک روز به علت جلسات پی‌درپی و سخنرانی زیاد، در جلسه آخر ضعف مرا فرا گرفت. پنج دقیقه صحبت کردم اما ادامه آن مشکل شد، به حاضران در جلسه گفتم: «حال ندارم، ختم جلسه را اعلام کنید اما آنها بر ادامه جلسه اصرار داشتند.» گفتم: «از گرسنگی ضعف گرفته‏ام. مقداری نان و پنیر و سبزی آوردند و در همان بالای منبر به من دادند. مقداری خوردم و بعد صحبت را ادامه دادم.

بلد نیستم

جلسه پاسخ به سؤالات بود و من مسوول پاسخگویی به سوالات. سوال اول مطرح شد؛ گفتم: «بلد نیستم.» سوال دوم: «بلد نیستم.» سوال سوم: «بلد نیستم.» تا بیست سوال کردند؛ بلد نبودم. گفتم: «بلد نیستم.» گفتند: «مگر اسم جلسه پاسخ به سؤالات نیست؟» گفتم: «پاسخ به سؤالاتی که بلدم. خب اینها را بلد نیستم.» خداحافظی کرده، سالن را ترک کردم. مردم به هم نگاه کردند و از سالن به خیابان ریختند و دور من جمع شدند و یکی‌یکی مرا بوسیدند.

می‌گفتند: «عجب شیخی! صاف می‏گوید بلد نیستم!»

یادداشت ‌برداری‏

زمان شاه به ملاقات یکی از علمای قم که در زندان بود رفتم. از پشت میله‏های زندان از ایشان تقاضا کردم مرا نصیحتی بفرمایند. ایشان هر چه فکر کرد چیزی به یادش نیامد، اصرار کردم، فرمود: «از همین ناتوانی من الهام بگیر و دانستنی‏های خود را یادداشت کن.

از اینجا که رفتی تعدادی دفتر تهیه کن و به‌صورت موضوعی مطالب خود را در دفترها یادداشت کن.» من نیز چنین کردم. این موعظه در موفقیت من بسیار مؤثر بود.

روزهای اول ازدواجم بود. با همسرم آمدم قم و خانه‏ای اجاره کردیم. یک اتاق 12متری داشتیم با یک فرش شش‌ متری. پدرم آمد به منزل ما احوالپرسی، گفتم: «اگر ما یک فرش 12متری ‏داشتیم و تمام اتاق فرش می‏شد، زندگی ما کامل بود.» پدرم خندید. گفتم: «چرا می‏خندید؟» گفت: «من 80 سال است می‏دوم، زندگی‏ام کامل نشده؛ خوشا به حال تو که با یک فرش زندگی‌ات کامل می‌شود.»

امان از حرف مردم

بعد از انقلاب در روزگار ترورها و ناامنی و در یک روزِ راهپیمایی، با ماشین به راهپیمایی رفتیم. در راه دیدم مردم نگاه می‌کنند. ‌یکی گفت: ‌«این آخوندها ما را به راهپیمایی دعوت می‌کنند اما خودشان از ماشین پیاده نمی‌شوند!» ماشین را پارک کردیم و پیاده با مردم همراه شدیم. شخصی گفت:‌« آقای قرائتی غیبت شما را کردم. گفتم این قرائتی هم حقه‌بازه، پیاده راه می‏رود تا بگوید من آخوند خوبی هستم!»

منبع: مجله همشهری آیه

تنظیم: شکوری_گروه دین و اندیشه تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.