تبیان، دستیار زندگی
د روز بیشتر به روز سالمند نمانده بود که تصمیم گرفتیم سری به یکی از آسایشگاه های سطح شهر بزنیم. برای این بازدید، به دلایلی یکی از آسایشگاه های بالای شهر را انتخاب کردیم. قبل از رفتن گمان می کردیم امکانات چنین جایی بسیار زیاد ا...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گزارشی از «فقط یک نفر»


چند روز بیشتر به روز سالمند نمانده بود که تصمیم گرفتیم سری به یکی از آسایشگاه های سطح شهر بزنیم. برای این بازدید، به دلایلی یکی از آسایشگاه های بالای شهر را انتخاب کردیم. قبل از رفتن گمان می کردیم امکانات چنین جایی بسیار زیاد است و در هر صورت رضایت نسبی سالمندان آنجا را پیش بینی می کردیم.

وارد ساختمان که شدیم پرستاری ما را به دفتر راهنمایی کرد، ساختمانی قدیمی و نه چندان تمیز...

وارد دفتر مدیر داخلی آسایشگاه شدیم و توضیح دادیم که چون شنبه 9 مهر، روز سالمند است می خواهیم از سالمندان آنجا عیادت کنیم و گزارش جمع و جوری هم از خاطرات خوب آنها تهیه کنیم. اما ایشان آنچنان با تعجب ما را نگاه کرد که گویی اساساً خبر از چنین روزی ندارد! بگذریم که اصلاً نمی دانست سایت اینترنتی چه جور چیزی است.

خلاصه ایشان با جدیت تمام گفت که نمی تواند اجازه بدهد با کسی صحبت کنیم و این که برایش مسئولیت دارد و... با اینکه توضیح دادیم از مؤسسه اطلاع رسانی تبیان آمده ایم و یک سایت اینترنتی داریم، باز فرمودند: می خواهید صدایشان را از رادیویتان پخش کنید؟! در اینجا عکاس مان هم به ناچار وارد معرکه شد و مجدداً توضیح داد که این مطالب به صورت نوشتاری به نمایش درمی آید.

ما دلمان می خواست یک صحبت دوستانه و صمیمی با عده زیادی از این عزیزان داشته باشیم تا برایمان از سختی های زندگیشان، خستگی هایشان، خاطرات خوب و بدشان، بگویند و چند عکس یادگاری از آنها بگیریم و...

اما وقتی صحبت از گرفتن عکس پیش آمد، باز هم با مخالفت مواجه شدیم.

بالأخره بعد از اصرار فراوان ما، نزد یکی از پیرمردهای موسسه راهنمایی شدیم تا فقط با «او» (فقط همین یک نفر) صحبت کنیم؛ چون بقیه ساکنان موسسه ، اقوامی داشتند که ممکن بود از مصاحبه کردن سالمندانشان ناراحت شوند؛ ولی این یکی هیچکس را در ایران نداشت.

وقتی به سمت طبقه بالا راهنمایی شدیم شاخه های گلی را که همراه آورده بودیم به پدربزرگها و مادربزرگ های عزیزی که در مسیر بودند، دادیم ولی متأسفانه یکی از پرستارها همه گلها را جمع کرد و به مکان نامعلومی برد.

اما چرا؟ چرا یک سالمند نباید از ساعتی بودن با شاخه گلی خوش باشد...

جای شکرش باقی بود که بالاخره توانستیم با آقای «جواد فردانش» که پیرمرد خوشرو و لاغر اندامی بود، گپ کوتاهی بزنیم...ابتدا با تعجب تمام از ما می پرسید چطور شده که می خواهیم از «او» گزارش تهیه کنیم، اما بعد با خوشرویی تمام از روزهای گذشته اش گفت. از اینکه 14 ساله بود که بعد از هفت سال تحصیل و طی یک دوره ، توانسته وارد یک کارخانه جوراب بافی آلمانی شود.

به گفته خودش، او جزء اولین مکانیک های حرفه ای ماشین های صنعتی در ایران بود، به طوری که هر جا هر ماشین صنعتی یا اتومبیل خارجی خراب می شد از سران مهم مملکتی تا مردم عادی، وی کار گشا بوده...« من در مورد لوکوموتیو، ماشین های بخار و دیزل و... همه چیز را می دانستم و می دانم.»

پدربزرگ نود ساله که شاید هنوز هم جامعه صنعتی می توانست از تجربیاتش استفاده کند، آنچنان با حضور ذهن، از گذشته سخن می گفت که گویی همین دیروز بوده است. او از تلاش سالیان بسیاری از جوانی اش سخن گفت و اندوخته اش که بعد از چند سال به دست آورده بود. اندوخته ای که در همان دوران جوانی صرف ساختن مسجد، مدرسه و خانه و... شد. نام او هنوز هم بر سر در مسجد جوادیه می درخشد... و او که بعد از سالها دوران تنهایی و پیری اش را در گوشه یک آسایشگاه می گذراند با لبخندی از سر رضایت می گوید:«هر چه داشتم صرف مردم کردم و حالا هیچ پس اندازی ندارم؛ هزینه اینجا را هم بچه هایم از آمریکا می فرستند.» او از زندگی اش راضی است؛ برای او که در تنهایی خانه ای بدون همسر و فرزندان زندگی می کرده، اینجا گوشه ای از بهشت است.

در حین صحبت با آقای «فردانش»،گاه صدای ناله ای می آمد و هر از گاه، صدای اعتراض یک سالمند فراموش شده...

دلمان می خواست با افراد زیادی صحبت کنیم، در جمعشان بنشینیم و گپ بزنیم. اما متأسفانه این امکان وجود نداشت. آقای فردانش عکس های قدیمی اش را به ما نشان داد.

عکسهایی از مراکز مختلفی که ساخته بود... راستی جوانانی که هر روز در مسجد جوادیه نماز می خوانند می دانند که متولی این مسجد در گوشه یکی از آسایشگاه های تهران غریبانه مانده است. او که بی هیچ توقعی از زندگی اش احساس رضایت می کند برای جوان ها از سختی ها، فقر و نداری دوران های گذشته می گوید «آنهایی که از امروز گله می کنند، این گله بی جاست. آنها باید بدانند که در قدیم همه فقیر بودند، ندار بودند؛ بیشتر مردم از داشتن حداقل امکانات زندگی محروم بودند؛ اما الآن امکانات بسیار زیاد است. حتی آن کسی که می گوید هیچ چیز ندارم، باز هم نسبت به قدیم امکانات و دارایی بیشتری دارد.»

بودن در گوشه آسایشگاه او را از دنیا و کشورش و غیرت ایرانی اش جدا نکرده. او از فناوری هسته ای می گوید، از اینکه جوانان ما با توان و هوش و استعداد خود از این فناوری دفاع کرده و خواهند کرد.

با آقای «فردانش» خداحافظی می کنیم و از پله های قدیمی ساختمان به سمت دفتر پائین می آئیم. از خانم مدیر می خواهیم تا اجازه دهد با یکی دیگر از افراد اینجا مصاحبه کنیم– بدون عکس. او مایل نیست اما وقتی اصرار ما را می بیند، پیرزن گوشه گیری را به ما معرفی می کند. وقتی نزد مادربزرگ می روم، او از درد پاهایش شاکی است. به سختی حرف می زند و خانم مدیر هم به او سفارش می کند که از اینجا بد نگوید... اما او از بودن در اینجا احساس تنهایی می کند. بر عکس صحبت خانم مدیر که «همه اول ناراضی اند اما بعد عادت می کنند»، او آهسته و با آهی غمگین می گوید «اول تحمل اینجا برایم بهتر بود، اما حالا بسیار احساس تنهایی و غریبی می کنم!» از چهره غمگین و تکیده اش پیداست که دلش برای خانه خودش تنگ شده است. او اینجاست اما دلش برای سر و صدای نوه های شیطانش می طپد...

دلمان می خواهد به سراغ پرستارها برویم و از آنها در مورد کار با سالمندان بپرسیم، اما خانم مدیر باز هم موافقت نمی کند. چند کلامی با خودش صحبت می کنیم اما او بعد از اینهمه رفت و آمد، حتی به ما تعارف نمی کند که بنشینیم. او با ناراحتی می گوید کار با سالمندان بسیار سخت است. اینجا خصوصی است، و گرفتن پول از خانواده های این افراد بسیار سخت است (این جمله را چند بار تکرار می کند). وقتی اینهمه از پول صحبت می شود توقع داریم امکانات زیادی را مشاهده کنیم. اما متأسفانه حتی حیاط نسبتاً بزرگ این ساختمان قدیمی، قابل استفاده نیست. حیاطی با درختان پیر و کهنسال، اما پر از خاک و بدون رسیدگی؛ در صورتی که با کمی هزینه می شد در اطراف این درختان تنومند باغچه های زیبایی درست کرد و چند نیمکت در کنارش گذاشت تا شاید چند ساعتی از وقت این سالمندان در فضایی زیبا و نشاط آور بگذرد، اما... افسوس!

راستی در ازای هزینه هایی که از خانواده های این سالمندان گرفته می شود چقدر برایشان سرمایه گذاری می کنند؟ متأسفانه برخورد مسؤول آسایشگاه چنان است که ما را حتـّی از ادامه سوالاتمان در باره مشکلات اداره یک خانه سالمندان منصرف می کند.

با افسوس و ناراحتی تمام بعد از آنکه دوباره سعی می کنیم به خانم مدیر بفهمانیم که چگونه می تواند گزارش ما را بخواند، از میان حیاط دلگیری که می توانست زیبا باشد عبور می کنیم و به فرزندانی می اندیشیم که پدرها و مادرهایشان را با هزینه هایی گزاف از خود دور کرده اند و از محبت و لبخندشان... با این گمان که شاید اینگونه راحتی آنها را تأمین کنند و خود را از زحمت نگهداری آنان، آسوده ...

لینک ها:

 ویژه نامه روز جهانی سالمند 

 سالمند كیست ؟