پل پیوند
امشب شب وصلت عاشقان است. عاشقانه اعتراف میكنم. من پرم از تواشیح چلچله. دیشب من بودم و خدا. دیشب تا صبح به خواستگاری نگاه خدا رفتم. دیشب تا صبح به سادگی خدا باختم. ادعونی استجب لكم بود و ماتشدنِ من. دیشب به كرات از خدا وام بیبهرهیِ آخرت گرفتم. خدا مراد شد و من مرید. سفارش كرد هر بشری را دیدم به آن سوی فلسفهیِ چشمانش رودست بزنم و یك خط در میان بابونه بكارم. سفارش كرد كه یك شب هم شده در عمر زیلو پیشه كنم. سفارش كرد كه كمی هم الیور تویست بنوشم.
خداوند هر روز گل حضورش را به لبان من میساید و به لامسهام طعنه میزند. خداوند ان یكاد وار سرودههای بیخط و خون خود را بر سرم میكوبد و تحشیهام را مینویسد. خداوند هر روز كامیونی از أالست الله بکاف عبده را برهه برهه با بیل معرفتش در دهان استبدادم خالی میكند تا عربده نكشم. شیر بیمنت روضه رضوان را در گلوی خواهشم جاری می سازد تا به معدهیِ اصالتم خوب برق برساند. خداوند هر نیمهشب دریایی از كرامت به حساب تواضعم میریزد تا هزلیات درونم را به چشم فلسفه نگاه نكنم. خداوند تمام ذراتش را به پس گردنم میكوبد تا میرآخوروار به زندگی نیفتم. خداوند اشکهای کریمش را بر گونههای مغزم میخكوب كرده است.
وای عاشقان! خداوند چه یوسفانه به زلیخای درونم تلنگر زده است. خداوند چه عارفانه سجدههایم را جواب میدهد. چه ناخوانده صله رحم میكند و چه عاشقانه كلاه معرفت بر سرم میگذارد.
عاشقان ! من اهل تعارف نیستم. به خودتان قسم تازه زخمهای نجیبم خوب شده است. به لیل و النهارتان سوگند، لات و عزی را كوبیدهام. عاشقان ! شما نتیجه عشقید. شما نبیره خلق السموات و الارض هستید. بفرمایید كمی شیرینی ستایش نوش جان كنید. بفرمایید كمی آب قند دیوانهگی بنوشید. بفرمایید كمی جنونِ اشراق میل كنید.
با تو سخن می گویم جانا. تو که شعرهایت زاده یاسهای وحشی این دشت است. تو که قلبت گلستان لبخند خداوند است. تو که ذهنت آبستن لیلی وارترین خاطره مجنون است. تو که بانگ تیشه هایت، تن بیستون را به سقف جهان میخکوب می کند.
تو چهره لیلی را به دیوار جهان بكوب، من سلوك و ریاضت خود را ارزانی تو میكنم. تو به درخت حوا شك كن، من الفبای آب را در حجم تصنیف یك لیوان به تو میآموزم. تو رنج مرطوب عشق و انسانیت را به دوش بكش، من نافله نجابت را روانه زیارتگاه چشمان تو میكنم.
به كرامتم قسم من جوانم. جوانترین قمری جهان. بی شك عظیمترین پروژه حقیقتجوی هستی هستم. من همین كودك عاطفه هستم. همینجا نشستهام. اگر مرا فریاد كنی، آنسوی ابدیت را با دستهای مهربان تو، با چشمان تشنه تو پیوند میزنم. صدا كن مرا ! بیشبهه، نجیبترین اسب جهان منم.
بیا و باورم کن نازنینم. هنوز گونههای یوسف من پل آخرت است. هنوز زلیخای من حریص چكامه جمال كنعانی است. هنوز یک موی عطر مریمهای مریمم را به صد شب رنگارنگ پاریس نمیدهم. هنوز سخاوت پرت و پلاهایم را به عشق تقدیم میكنم.
آه جانا! جانا! جانا! چقدر ناصره نثار نثر و نظم تو كردهاند جانا! چقدر كوهستان فدای آتشفشان تو شده است. چقدر مروارید در یم چشمان تو ریختهاند. چقدر علفزار به ستایش تو آمدهاند. چقدر كارد قربانی رمه تو كردهاند. چقدر خواهش بار عشوههایت كردهاند. چقدر متلك به چشمهایت زیبایت انداختهاند. چه مژه گان یغماگری ! چه گیسوان چشم ربایی! چه خنكای نابی است بهشت قلبت ! چه متبرك میخندی ای صنم ! چه كودكانه به بازیام گرفتی مهربانا ! چه صلابتی دارد قامتت به هنگام نماز !
محمدرضا صامتی - تبیان