تبیان، دستیار زندگی
اما آن برادر بی توجه به این موارد خونسرد و با خیال راحت بطرف خاکریز می آمد. من تعجب کردم با خود گفتم: خدایا این مرد کیست که این قدر بی خیال است و توجه به موارد ایمنی و دفاعی نمی کند؟ گفتم برادر خسته نباشی. از کجا می آیی؟ ولی او متوجه حرفهای من نشد و از
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات راوی

خاطرات راوی (جبهه فتح المبین و آبادان)

شوخ طبع و چالاک بودم بخاطر همین هم مرا سرگروه کردند. فاصله آبادان تا اهواز چیزی نبود. به منطقه آشنایی داشتم. برای تامین لودر مرا انتخاب کردند. من و ده ، دوازده نفر دیگه از برادران باید لودر را که خاکریز میزد تامین کنیم. تازه یک ماه از استقرارم در جبهه گذشته بود. امام دستور داده بودند که حصر آبادان باید شکسته شود.

از جانب نیروهای مانقل و انتقالاتی بر مبنای امر امام صورت گرفت. یک روز گرم و آفتابی، در حالی که آفتاب گرم و سوزان تن برادران رزمنده را می سوزاند برادری درشت اندام با ریشی سیاه و بلند از دور بطرف خاکریز ما آمد. خاکریز ما تقریبا خط مقدم بود و بعد از آن با عراقی ها فاصله چندانی نبود هر کس بخواهد این نزدیکی ها بیاید باید سینه خیز بیاید تا مورد اصابت تیر مستقیم و یا ترکش خمپاره 60 واقع نشود.

دفاع مقدس

اما آن برادر بی توجه به این موارد خونسرد و با خیال راحت بطرف خاکریز می آمد. من تعجب کردم با خود گفتم: خدایا این مرد کیست که این قدر بی خیال است و توجه به موارد ایمنی و دفاعی نمی کند؟ گفتم برادر خسته نباشی. از کجا می آیی؟ ولی او متوجه حرفهای من نشد و از خاکریز ما گذشت. با دور شدنش بر تعجب ما افزوده شد. سراسیمه فریاد زدم. برادر کجا میروی؟ مگر نمی دانی آن طرف تر خاکریز عراقی هاست، چرا این کار را می کنی؟ اما مثل اینکه آن مرد حرفهای مرا نمی شنید و در عالم دیگری بود. همینطور سرش را پایین انداخت و راهش را ادامه داد.

با خود گفتم: خدایا این مرد چرا اینجوری میکند. او خودش را به کشتن می دهد. به برادران که آنها هم وضع مشابه مرا داشتند رو کردم و گفتم که ببینید به این میگویند دیوانگی. اصلا معلوم نیست پی چه کاری داره راست راست میره تو بغل عراقیا. برادران که بهت زده شده بودند هر کدام با گفتن استغفراله به علامت تاسف سر تکان دادند. نیم ساعت بعد از این ماجرا و باز هم همانطور بی خیال و خونسرد از خاکریز سرازیر شد و بطرف ما آمد. قبل از اینکه صحبتی کنم او شروع کرد و گفت: برادر من معذرت می خواهم که برخورد خوبی نداشتم. آخر میدانی من ماموریتی داشتم و باید سریعا آن را انجام میدادم.

گفتم: برادر عزیز، آخر آنجا وسط عراقیا چه ماموریتی داری، هیچ میدانی ممکن بود کشته شوی؟ لبخندی زد و گفت: نه برادر، تا خداوند نخواهد هیچ اتفاق ناگواری نمی افتد. خودش را آماده کرد که برود. در حالی که سنگر ما را ترک میکرد گفت: خب برادر من دیگر مرخص می شوم. انشااله دوباره همدیگر را خواهیم دید. با من دست داد و خیلی خونسرد از جلوی چشمانم محو شد. پیش دیگر برادران در سنگر بر گشتم. رو کردم به اطراف آنها و گفتم: که دیدید چه آدمی بود؟ تازه اول جنگ بود. ما همه منقضی خدمت 56 بودیم. اصلا جنگ ندیده و آمادگی رزمی نداشتیم. اینک باید با توپ و تانک و خمپاره بصورت واقعی روبرو میشدیم. آنوقت با این منظره ها که شاخ روی سر آدم سبز میکند، باید مواجه شویم .

کم کم تاریکی و سکوت شب همه جا را فرا گرفت. باد نسبتا شدیدی از سوی عراقیها به سمت ما وزیدن گرفت ناگهان در آن تاریکی و سکوت شب صدای گوش خراشی بلند شد. مهتاب نورش را از زمین مخفی کرده و چند شبی است که دیگر نور افشانی نمی کند. در این بر بیابان چشم چشم را نمی دید. فقط صدای دلخراشی بود که هر دم بلندتر میشد. کم کم صدا از ابهام خارج شد. صدا از لودری بود که بطرف خاکریز می آمد. صدای وحشتناکی بود و وحشتناکتر از آن این بود که هر آن امکان داشت عراقیها نیز صدایش را شناسایی کرده و محل را زیر آتش سلاح خود بگیرند. و این اولین باری است که لودر به این سو می آمد.

در این فکر بودم که یکدفعه انفجاری مهیب به هوا برخاست. برادران از توی سنگر تکان نخوردند. طولی نکشید که بیرون سنگر صدای مردی را شنیدم. آهسته از سنگر بیرون آمدم. همان مرد درشت اندام بود. خیلی متواضعانه سلام کرد و گفت: من از جهاد هستم ، جهاد اصفهان ، راننده لودر هستم. در میان صحبتهایش دویدم و گفتم : بله میدانم راننده لودر هستید. چون در این وقت شب غیر از این لودر لودر دیگری نیست. تبسمی کرد و گفت: خب برادر، گفته بودم که همدیگه رو خواهیم دید. من ماموریت دارم جلو بروم و خاکریز بزنم، و به من گفته اند از نظر تامین لودر نیرو بحد کافی هست. ظاهرا شماها برادرهای تامین لودر هستید.

ابتدا آب در دهانم خشکید. نمیدانستم چه بگویم. گفتم: بله من و 12 نفر دیگه اینجا تامین لودر و بچه های گشت هستیم. ولی…. و دیگه نتوانستم ادامه دهم چون میدانستم که با این مرد جر و بحث کردن بی فایده است. مرد خداحافظی کرد و رفت و بعد از چند دقیقه صدای گوشخراش لودر که بطرف جلو در حرکت بود بلند شد. من با سرعت پیش دیگر برادران مراجعت کردم و جریان را شرح دادم . با راه افتادن لودر سیل مهمات عراقیها بطرف خاکریز ما جاری شد. با انواع و اقسام گلوله ها روی ما آتش می کردند. کسی نمی توانست کوچکترین تکانی بخورد.

حرکتی که از این برادر جهادگر مشاهده کردم انقلابی در من پدید آمد که بعد از آن ارتباط من با خداوند سبحان بیشتر شد. و احساس من نسبت به جنگ و انقلاب و تداوم آن تا پیروزی نهائی، عمیقتر و امید به پیروزی فزونتر گشت

در آن تاریکی و سکوت شب بیل مکانیکی سینه زمین را می شکافت و خاک نرم را با خود به بالا می برد و روی هم انباشته می کرد و از حاصل آنها خاکریز طویل و عریضی ایجاد می کرد. من و دیگر برادران باصطلاح تامین لودر بودیم. اما لرزه بر انداممان چیره شده بود. ما را برای این اینجا آورده اند که اگر دشمن لودر را مورد اصابت آتش خود قرار داد مانع از تصرف آن شویم. و یا به هر قیمتی هست لودر را به عقب برگردانیم و یا کلا" آن را منهدم سازیم. در این فکر بودم که خمپاره ای نزدیک من منفجر شد. گرمای آنها بر صورتم  نشست اینک نیم ساعت است که روی ما آتش تهیه می دیدند. اما جهادگر هنوز در حال زدن خاکریز است.

عراقیها وقتی دیدند که نمی توانند لودر را بزنند اقدام به شلیک خمپاره زمانی کردند. آسمان در اثر خمپاره های منور عراقیها روشن شده و حرکت کوچکترین جنبنده ای معلوم بود. آنها وحشت زده شده و دیوانه وار بر ما آتش ریختند. یکی دو خمپاره زمانی بالای لودر منفجر شد که یک مرتبه لودر از حرکت باز ایستاد و خاموش شد. یا حسین ، یعنی چه اتفاقی برایش افتاد. آیا شهید شده؟ باید سراغش رفته و کمکش می کردم. اما زیر اینهمه آتش مگر ممکن بود کسی قدم بردارد. خیلی وحشتناک بود. دوره امدادگری و کمک رسانی را گذرانده بودم. بچه ها اصرار داشتند که من بروم و از وضعیت او مطلع شوم. سینه خیز آمدم به طرف لودر. ترس و اضطراب درونم مرده بود. جان تازه ای پیدا کرده بودم. نزدیک لودر آتش دشمن خیلی زیاد بود. دم به دم خمپاره می آمد. هر طور شده بود خودم را به لودر رساندم . فریاد کشیدم برادر حالت خوب است؟ تو کجایی؟ زیر نور خمپاره منور او را دیدم. که نفس نفس میزد. تا مرا دید گفت برادر چاقو همراه داری؟ تعجب کردم و گفتم چاقو را برای چه میخواهد؟ مات و مبهوت مانده بودم. دو مرتبه فریاد کشید: مگر نشنیدی چه گفتم ؟ چاقو داری؟ با لکنت گفتم : نه نه برای چه می خواهی؟ خوب که نزدیکش شدم دیدم که تمام سر و صورت و بدنش از ترکش پر شده و خون از سر و صورتش می ریخت . در حالیکه روی صندلی لودر نشسته بود. چاقوی کوچکی در دست داشت که با آن ترکشها را از بدنش خارج می کرد. او چاقوی بزرگتری می خواست که سریعتر ترکشها را از بدنش خارج کند.

دفاع مقدس

سراسیمه گفتم: برادر من می روم آمبولانس خبر کنم شما تکان نخورید. ولی او خیلی راحت و خونسرد گفت: دیگر بحال من فرق نمی کند چون من باید این ماموریت را تمام کنم و لودر را که بی حرکت در دل خاک رفته بود کار انداخت و به زدن خاکریز پرداخت.من به برادران ملحق شدم و ماجرایی را که دیده بودم شرح دادم. با بیسیم به آمبولانس خبر دادیم. طولی نکشید که صدای آمبولانس از دور به گوش می رسید.

اما بلافاصله صدای آن قطع شد. ابتدا گمان کردم برای اینکه دشمن پی به آن نبرد صدا را از بین برده، اما بعد متوجه شدیم که او هنوز به سنگر های ما هم نرسیده نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. لودر چی دیگر رمقی برایش نمانده بود. خاکریز زدن را تمام کرد و لودر را عقب کشید. با خود گفتم خدا را شکر که دست از کار کشید وگر نه در این وسط که بین عراقیها و نیروهای مااست همه را به کشتن می داد. کار تمام شده بود. آمدیم بطرف سنگر هایمان. اما هنوز از سر و صورتش خون می آمد. باید سریع او را به بیمارستان می بردیم. او با همان لودر خودش میرفت توی راه که بطرف عقب برمی گشت آمبولانس را دید که توی یک چاله افتاده. لودر چی که خنده اش گرفته بود گفت: یعنی آمده ای مرا کمک کنی؟ مثل اینکه خودت احتیاج به کمک داری؟ و با بیل زیر آمبولانس زد و آنرا از گودال خارج ساخت. احساس درد و رنج در صورتش نشست و دانستم که خیلی متالم شده است.

مرد جهادگر لودرش را نعره کشان از کنار خاکریزها برداشت و در حالی که خداحافظی می کرد گفت: به امید دیدار. انشاا... بزودی همدیگه رو خواهیم دید. من پوز خندی زدم و گفتم: با این سر و وضعی که او دارد تصور اینکه پنج یا شش ماه دیگرهم پیدایش شود محال است. پنج یا شش ماه طول می کشد تا این جراحات خوب شود. هنوز چیزی از شب نگذشته بود ، هوا گرگ و میش بود که از دور صدای لودر را شنیدم. گفتم: یا ابا الفضل، مثل اینکه دوباره آمد. خدایا این مرد از آهن ساخته شده؟ اما زود فکر کردم کس دیگری است. وقتی صدا نزدیکتر شد دریافتم که هفت، هشت لودر پشت سر هم بطرف ما می آیند. خدایا چه می بینم. دیشب یک لودر بود و امشب ...؟ به خاکریز ما رسیدند. اولین لودر که رسید همان جهادگر در حالی که سلام کرد گفت:در چه حالی جوان. از دیدنت خوشحالم و پشت سر او لودرهای دیگر وارد منطقه شدند. بی معطلی به زدن خاکریز مشغول شدند.

خدایا بیدارم یا خواب چه می بینم. آیا این انسان است؟ او از چه درجه ایمانی برخوردار است چه چیزی در اوست که باعث میشود این همه از مرگ هراسی نداشته باشد و اینگونه ایثار گرانه به تلاش و کوشش بپردازد؟

با ایثار و فداکاری این برادر جهادگر به اتفاق دیگر برادران ما توانستیم پشت این خاکریز های بلند که شبانه ایجاد شده بود پیشروی کنیم و سنگرهای جدیدرا به آنجا منتقل کنیم و استحکاماتی ایجاد نمائیم و برای حمله خودمان را مهیا سازیم. حرکتی که از این برادر جهادگر مشاهده کردم انقلابی در من پدید آمد که بعد از آن ارتباط من با خداوند سبحان بیشتر شد. و احساس من نسبت به جنگ و انقلاب و تداوم آن تا پیروزی نهائی، عمیقتر و امید به پیروزی فزونتر گشت.

محمد رضا معاونی (خاطره مربوط به سال 59 شکست حصر آبادان است.)

تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان