تبیان، دستیار زندگی
مارش رادیو دو موج كه قطع شد، صدای گوینده آمد: «شنوندگان عزیز! شنوندگان عزیز! توجه فرمایید...» زن جوان تند رادیو را برداشت و صدای آن را بلند تر كرد. نجوا كرد با خودش:«انشاءالله خوش خبر باشی! دست روی شكم برآمده اش مالید: دوماه دی...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نارنج


مارش رادیو دو موج كه قطع شد، صدای گوینده آمد:

«شنوندگان عزیز! شنوندگان عزیز! توجه فرمایید...»

زن جوان تند رادیو را برداشت و صدای آن را بلند تر كرد. نجوا كرد با خودش:«انشاءالله خوش خبر باشی! دست روی شكم برآمده اش مالید: دوماه دیگه بچه دار می شی، اونم بعد سه سال! خدا كنه تا اون موقع جنگ تموم شده باشه و برگشته باشی پیش مون. امیر به خدا دلم برات یه ذره شده. خسته شدم از تنهایی. شاید اگر درخت نارنج توی حیاط نبود تا حالا دق كرده بودم. می دونی حالا می فهمم چرا سه سال پیش با یه نهال نارنج اومدی خونه ...رفتی تو حیاط و اونو وسط باغچه كاشتی. بعد هم رو كردی به من و گفتی: راضیه جون! هر وقت دلت هوای منو كرد به این نارنج نیگاه كن و باهاش حرف بزن، انگار داری با من حرف می زنی، آخرسر هم گفتی: می دونی نارنج رو خیلی دوست دارم. همیشه به ش آب بده! جون منو، جون نارنج... خدای من آب! باید آب بدم به ش.»

دوباره مارش نظامی رادیو قطع شد:«... تا لحظاتی دیگر به خبری كه... توجه فرمایید!»

رادیو را از روی میز برداشت.

«برم توی حیاط و نارنج رو آب بدم.»

داخل حیاط شد. به طرف حوض چهار گوش رفت. شیر فواره وسط حوض را باز كرد، آب از دهانه اش بالا زد و بعد خوشه شد و ریخت پایین. آفتابه ی لب حوض را توی آب زد و به سمت باغچه رفت و به نارنج نزدیك شد.

«... مردم قهرمان ایران، توجه فرمایید! توجه فرمایید! خونین شهر، شهر خون و قیام، آزاد شد!» نگاهش را به نارنج انداخت.«وای نارنج!!» نارنج را كه خشك شده دید! حركت بچه را توی شكم شدید حس كرد. صدای گوینده با مارش نظامی درهم پیچید:

«خونین شهر، خرمشهر شد...»

اكبر صحرایی ـ