آقا سید! ازدواج کردی؟
روز به یاد ماندنی
خرداد ماه سال 1340 بود. گرمای زود هنگام، خبر از تابستانی گرم و طاقت فرسا در قم میداد . شب از نیمه گذشته بود. از حجره بیرون آمدم. همحجرهایام خواب بود. از پلهها پایین رفتم. داخل حیاط مدرسه فیضیه، کنار حوض آب نشستم. چراغ بعضی از حجرهها روشن بود. نگاهم به حوض افتاد. قرص کامل ماه در آرامش شبانه، میان آب شناور بود. دستم را در آب فرو بردم و صورتم را شستم. آب موج برداشت. ماه تکه تکه شد و اطراف حوض پخش شد. دوباره بیخوابی به سراغم آمده بود. یاد محله قدیمیمان در جنوب تهران افتادم. خانه کوچک ما در کوچهای بزرگ بود که به بازارچه راه داشت. کوچه پر از درخت بود وجوی آبی از میان آن میگذشت. داخل بازارچه مسجدی قدیمی بود که پدرم برای نماز جماعت به آنجا میرفت. مرا هم با خودش میبرد. پیشنماز مسجد روحانی با صفایی بود که با پدرم سلام و علیک داشت. اول هر ماه برای روضه خوانی به خانه ما میآمد. نذر داشتیم. پدرم پای سماور مینشست. چای میریخت و من بین جمعیت پخش میکردم. بعد گوشهای مینشستم و به روضهخوان خیره میشدم. او روضه امام حسین(ع) را میخواند و مردم گریه میکردند. خودش زودتر از مستمعین اشکش در میآمد. من هم دلم میخواست روی صندلی بنشینم و روضه بخوانم . یک بار بعد از روضه که جمعیت متفرق شد، پیش پدرم رفتم و گفتم:
ـ بابا؟
ـ چیه؟
ـ من میخوام روضهخوان بشم.
ـ همین جوری که نمیشه. باید درس بخوانی.
ـ توی مدرسه؟
ـ اولش مدرسه، ولی بعدش باید بروی حوزه علمیه.
ـ حوزه علمیه کجاست؟
ـ شهر قم، همونجا که رفتیم زیارت حضرت معصومه(س)، یادته؟
ـ آره، چه وقت میتونم برم حوزه علمیه قم؟
ـ وقتی بزرگ شدی!
سالها گذشت و من بزرگ شدم. قضیه حوزه علمیه را به پدرم یادآوری کردم. او که باور نمیکرد این قدر مصصم باشم، سراغ پیشنماز مسجد رفت و بعد از صلاح و مشورت، معرفی نامهای برایم گرفت. به قم رفتیم. ...
در یکی از حجرههای کوچک طبقه فوقانی مدرسه فیضیه مستقر شدم. کتاب جامع المقدمات را که در دست گرفتم، باورم شد که طلبه شدهام. مراد علی، هم حجرهایام، اهل ملایر بود. هم سن و سال خودم، لهجه شیرینی داشت. روزها بعد از درس برای مباحثه به مسجد بالا سر میرفتیم. پدرم خرجی مختصری میداد. شهریه حوزه هم بود. خلاصه نان و پنیر و انگور روزانه ما برقرار بود. همه چیز طبق برنامه پیش میرفت. فقط گاه به گاه غم غربت به سراغم میآمد. احساس تنهایی میکردم. درست مثل امشب که دوباره گرفتار این احساس ناخوشایند شده بودم. نگاهم به حوض افتاد . دیگر ماه در آب پیدا نبود.
تکه ابر بزرگی در آسمان جلوی شنای ماه را گرفته بود. چشمانم را بستم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. در این وقت صدای آهستهای شنیدم.
ـ سید حسین!
برگشتم. مرادعلی بود. کنارم نشست. با تعجب نگاهم کرد.
ـ چی شده سید؟ نصف شبی اومدی توی حیاط زانوی غم بغل گرفتی.
ـ چیزی نیست.
ـ راستشو بگو! اتفاقی افتاده؟
ـ بله! خوابم نمیبرد. اومدم بیرون.
ـ منو ترسوندی. از خواب پریدم، دیدم توی حجره نیستی.
مرادعلی دستم را گرفت .
ـ بلند شو بریم. صبح درس و بحث داریم. خواب میمونی.
به حجره برگشتم. دراز کشیدم. مرادعلی خیلی زود خوابش برد.
به سقف خیره شدم. اگر میتوانستم تشکیل خانواده دهم و در قم خانهای اجاره کنم چقدر خوب میشد. ولی با کدام پول. دست خالی که نمیشود برای ازدواج قدم پیش گذاشت. اصلاًً چه کسی را به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم؟ مسئله یک روز و دو روز نیست. مسئله یک عمر زندگی است. حالا به فرض که دختر مناسبی باشد. پدرم قبول نمیکند. الآن برای تهیه مخارج خانواده خودمان، با آن درآمد اندکش در زحمت است. باید یک واسطه خیر، ریش سفیدی پیدا کنم تا دختر مناسبی برایم انتخاب کند. دختری مؤمن و خوب از یک خانواده اصیل. بعدش هم خانواده عروس و پدرم را برای این وصلت راضی کند. باید فکر کنم. بالأخره یک نفر پیدا میشود. یک بزرگ فامیل!
صبح زود موقع اذان به حرم رفتم. بعد از نماز جماعت در صحن بزرگ کنار حوض آب ایستادم. درست مقابل ایوان ایینه. یاد بیخوابی دیشب افتادم. بعد از آنهمه فکر کردن به این نتیجه رسیده بودم که برای ازدواج باید در تهران واسطهای پیدا کنم. همین طور که نگاهم به ایوان بود، اندیشهای به سرعت برق از ذهنم گذشت. حضرت معصومه(س)!
خجالتزده سرم را پایین انداختم. گویی کسی درون من بود و از زبان من سخن میگفت. صدایش را میشنیدم. طنین صدایش در گوشم بود.
ـ سید حسین! دست مریزاد ! دنبال بزرگ فامیل میگردی؟ حواست کجاست؟ میدونی کجایی؟ اینجا حرم کریمه اهل بیته! عمهجان سادات اینجاست. چرا میخوای بروی سراغ غریبهها؟ تو که از خودشون هستی. اولاد فاطمه! برو از بیبی بخواه کمکت کنه، زودباش!
وارد حرم شدم. روبهروی ضریح ایستادم.
ـ عمهجان سلام! حاشیه نمیرم. یه راست میرم سر حرف اصلی. اصلاً میدونید چیه، حرفی نمیزنم. شما که از همه چیز باخبرید. خودتون کمکم کنید. عجلهای ندارم. سر فرصت!
از حرم بیرون آمدم. به نانوایی رفتم. نان سنگکی گرفتم. در میدان آستانه بودم که صدایی از پشت سر شنیدم.
ـ سید حسین!
برگشتم. مرد و زنی به سمت من میآمدند. آنها را شناختم. از فامیلهای دور ما بودند. از همان قوم و خویشهایی که آدم سالی یک بار موقع عید نوروز یا در مجالس عروسی و عزا میبیند. سلام و علیک کردیم.
ـ سید حسین! قم چکار میکنی؟ اومدی زیارت؟
ـ حوزه درس میخونم.
ـ طلبه شدی؟
ـ بله.
ـ کدوم مدرسه؟
ـ فیضیه ، بفرمایید بریم حجره.
مرد به زنش اشاره کرد.
ـ حاج خانوم! شما برو مسافر خونه، من زود بر میگردم. زن خداحافظی کرد و رفت. با هم به مدرسه رفتیم. وارد حجره شدیم. مرادعلی چای را دم کرده بود و منتظر من بود. با دیدن ما از جا بلند شد. حاج رضا با او خوش و بش کرد.
ـ سید! همحجرهای هم داری. پس اینجا تنها نیستی.
ـ مرادعلی اهل ملایره، خیلی آقاس!
ـ خدا حفظش کند. خوب درس بخونید. سربازی امام زمان(عج) لیاقت میخواهد. روزی هر کس نمیشه.
ـ حاجی! صبحونه میخوری؟
ـ نه، باید برم. حاج خانوم نگران میشه. ما فردا بر میگردیم تهران. البته قبلش یه سری به شما میزنیم، اشکالی که نداره؟
ـ چه اشکالی، قدمتون روی چشم!
حاج رضا خداحافظی کرد و رفت. مرادعلی با تعجب نگاهم کرد.
ـ فامیلتون بود؟
بله.
ـ شغلش چیه؟
ـ بازاریه.
ـ سید! تو فامیل بازاری داری. اون وقت نون و پنیر و انگور میخوری!
ـ بنده خدا، اون بازاریه، چه ربطی به من داره! اگر پولداره برای خودش پولداره.
روز بعد حاج رضا و زنش به حجره آمدند. چند پلاستیک پر از میوه در دست داشتند. میوهها را گوشه اتاق گذاشتند. مرادعلی بیرون رفت. برایشان چای ریختم. زن با کنجکاوی حجره را برانداز میکرد. حاج رضا بدون مقدمه پرسید:
ـ آقا سید! ازدواج کردی یا هنوز تو عالم مجرداتی؟
ـ هنوز نه. مشکلات زیاده.
ـ چه مشکلی؟
ـ حاجی! از خدا که پنهون نیست. از شما چه پنهون. دلم میخواد ازدواج کنم، ولی دست خالی که نمی شه تشکیل خانواده داد. این کار خرج داره. وضع مالی ما را هم که خودتون میدونید.
حاج رضا به زنش اشاره کرد.
ـ خانوم! سید حسینو که میشناسی؟
ـ این حرفا چیه فامیلمونه!
ـ دخترمون لیلا رو به آقا حسین بدیم.
ـ حرفی ندارم، کی از این سید اولاد پیغمبر بهتر!
زن و شوهر با هم صحبت میکردند. ولی من دیگر صدایشان را نمیشنیدم. با اشاره دست حاج رضا به خودم آمدم.
ـ آقا حسین جان! شما موافقی؟
ـ با چی؟
ـ پس من یک ساعته برای کی منبر رفتم. حواست کجاست؟
حاج خانوم میخواد شما دامادش بشی. وکیلم؟
زن گفت:
ـ از نظر من هیچ اشکالی نداره. فقط سید حسین رسم و رسومات رو بجا بیاره. سریع بیاد تهران. مادر و خواهرشو بفرسته خواستگاری!
حاج رضا و زنش خداحافظی کردند و رفتند. مات و متحیر گوشه اتاق نشسته بودم. مرادعلی برگشت. با تعجب گفت:
ـ چرا مهموناتو بدرقه نکردی؟
ـ کدام مهمون؟
ـ حاج رضا و زنش. همون فامیل پولدارتون!
ـ مطمئنی؟
ـ سید! حالت خوبه؟ پس این میوههای گوشه اتاق از کجا اومده؟ نکنه فکر میکنی مائده آسمانیه!
ـ من باید برم.
ـ کجا؟
ـ حرم حضرت معصومه(س).
ـ خوب برو. التماس دعا.
در حالت خواب و بیداری بودم. نفهمیدم چطور به حرم رسیدم.
ـ عمهجان سلام! باورم نمیشه. این بندههای خدا از کجا پیداشون شد؟ اینا پولدارن، وسواس دارن، به این زودی دختر به کسی نمیدن. حالا با پای خودشون اومدن سراغ من، بهم پیشنهاد ازدواج میدن!
بیبیجان به این زودی! من که گفتم عجلهای نیست، سر فرصت. حالا که خودتون مقدمات این پیوندو فراهم کردید، من با اجازه شما برم تهران به پدر و مادرم اطلاع بدم. میدونم اونا بیشتر از من خوشحال میشن.
نمیدانم چند ساعت در حرم بودم. فقط با صدای اذان ظهر به خودم آمدم. وضو گرفتم و به صف جماعت پیوستم. آرامش عجیبی داشتم. آن روز را هرگز فراموش نخواهم کرد.
منبع روابط عمومی آستانه مقدسه، آرشیو واحد ثبت کرامات.
تنظیم برای تبیان گروه حوزه علمیه