آسیب شناسی بیان خاطرات همسران شهدا
نگاهی به کتاب «بوی بهشت» نوشته مریم بصیری
شخصیت باید واقعاً فدا شود
نویسنده از واقعیتهای تاریخی استفاده میکند تا ابداعاتش را زینت دهد. نویسندگان جنگ کارشان به مراتب از کار نویسندگان معمولی دشوارتر است، به گونهای که درواقع باید قصه و روایت خودشان و فن داستانیشان را لابهلای وقایع ثبت و ضبط شده جنگ بگنجانند. این گنجاندن هم کار سادهای نیست. کار آنها باید به گونهای باشد که نه واقعیت جنگ مخدوش شود و نه خلاقیت خودشان. نویسنده رمان تاریخی از واقعیت جنگی به عنوان پس زمینه اثرش استفاده میکند.
این گونه نویسندگان به جای استفاده از تاریخ واقعی و مشهور، تاریخ را از زاویه نگاه خود مورد بازبینی قرار میدهند. در این بین لزومی هم ندارد که عین وقایع و حوادث جنگ با تمام جزئیاتش تشریح شود. واقعیتهای تاریخی جنگ گرچه حوادثی مشهور اما در اینجا به عنوان پشتوانه اثر تلقی خواهند شد. برای نویسنده دفاع مقدس تنها نکات مسلم تاریخی در اثرش، تاریخ رویدادها، نوع حوادث و نام اشخاص ثبت شده در تاریخ است اما علت رویدادها، ادامه وضعیت و نتیجه حوادث همه نسبیاند.
رمانهای ماجراجویانه، پرکشش و برانگیزاننده در دفاع مقدس شخصیتهای فدایی گوناگونی باید داشته باشند. فداشدن این شخصیتها نیز نباید از سر سهلانگاری باشد. نویسنده نمیتواند عرصه را بر خود ساده بگیرد و برای اینکه وظیفهاش را انجام داده باشد، باری به هر جهت با هر شیوه سادهای که در سردارد شخصیتهای داستانش را فدای موقعیتی مبهم کند. شخصیتهای بزرگ معمولاً فدایی موقعیتهای خطیر میشوند. از سویی هم نویسنده تا وقتی نخواهد آنها را از بین ببرد، اهمیت خاصی به آنها نداده است. اگر بخواهیم جزئیتر بنگریم باید بگویم شخصیتهای فدایی کمک به طرح داستانها میکنند نه به روایت اثر. برخی از شخصیتهای فدایی باید جنگجوهای زبده و همه فن حریفی باشند تا خواننده با از میان رفتن آنها احساس شکست را در اعماق وجود خودش درک کند. احساسی که نویسنده داستان قصد دارد تا به خوبی به خواننده منتقل کند. نکاتی مثل کوشش وی برای کشتن و تارومار کردن دشمن، تاراندن نیروی بیگانه از خط خودیها و غیره از جمله مواردی است که نویسنده با پررنگ کردنشان میتواند به شخصیت فداییاش اهمیت ویژهای بخشد.
نگرشی بر قصه کتاب :
رمان «بوی بهشت» نوشته مریم بصیری که از سوی نشر روزگار منتشر شده، فاقد این ویژگیهاست. اگر رمانی درباره دفاع مقدس از زبان همسر شهید بیان میشود لزومی ندارد که با فاصله گرفتن از جنگ بخشهای قابل توجه اثر به بیمارستان، زایمان، دکتر و پرستارها بپردازد. به هیچ وجه منظور این نیست که در کاری که برای ادبیات پایداری خلق میشود نباید از این تجربیات استفاده کرد، بلکه محور قرار دادن آنها بیهوده و به کم اهمیت جلوه دادن جنگ و مفهوم مقاومت نزد مخاطب کمک میکند. بخش اعظم کتاب 184 صفحهای بوی بهشت به نقل زایمان راضیه شخصیت اصلی رمان میپردازد.
کتاب با این سطرها آغاز میشود: «جنبید، چرخید، لگد انداخت و دوباره آرام شد. کمی بعد دوباره چرخید، او هم چرخید. لبش را از دردی شیرین گزید و به پهلو غلتید. در تاریک روشنایی اتاق و زیر نور مهتاب چشمش به عکس یاسر افتاد. کلاشینکف را گرفته بود بالای سرش و میخندید. چفیه تر و تمیزش را هم انداخته بود روی شانههایش و همین طور میخندید. او هم لبخندی زد، خندید و دوباره چیزی توی شکمش چرخید.»
روایت زنانه از جنگ هشت ساله ما صرفاً این چیزهایی نیست که در کتاب میتوانیم بخوانیم. جز عکس رو دیوار از یاسر و چند تصویر جزئی دیگر، چیز دیگری از این شخصیت در کتاب مشاهده نمیکنیم. روایت جنگ عراق علیه ایران از زبان یک زن احتمالا محدود به بیمارستان و زایمان میشود درحالی که میتوان در این رمانها حرفهای ناگفته بسیاری از جنگ به میان آورد.
خانم جان مادر یاسر است. پیرزن هق هق گریهاش را فرو میخورد و به صورت دوستش نگاه میکند. ناصر برادر یاسر است. در حیاط با صدای محکمی به هم کوبیده میشود و ناصر با زنبیل نان از کنار باغچه میگذرد: «خانم جان بلند شد و رفت طرف در، سپس نانها را گذاشت توی سفره و کمی بعد ناصر با دست و صورت خیس آمد توی اتاق. چیزی از خیسی صورت زنها نمانده بود، ولی چشمها حکایت از اشک و آه داشت که ناصر پرسید: «باز چی شده؟ هر دو غمباد گرفتین؟»
نویسندگان جنگ کارشان به مراتب از کار نویسندگان معمولی دشوارتر است، به گونهای که درواقع باید قصه و روایت خودشان و فن داستانیشان را لابهلای وقایع ثبت و ضبط شده جنگ بگنجانند. این گنجاندن هم کار سادهای نیست. کار آنها باید به گونهای باشد که نه واقعیت جنگ مخدوش شود و نه خلاقیت خودشان
و بعد لقمهای نان و پنیر گرفت. دوباره به مادرش و راضیه نگاه کرد و لقمه را دهان گذاشت. خانم جان بغضش را فرو داد و یک استکان چایی جلوی ناصر گذاشت و گفت: «صبحم که هر چی صدات کردم پا نشدی نماز بخوانی.» ناصر شرمگین استکان خالی چای را توی نعلبکی لب طلایی لغزاند و بلند شد ...
بصیری با ارائه تصویرهای زنانه مینویسد: بوی ماهی میآمد، ماهیای که آب پز شده بود و آماده خوردن بود. راضیه ملافه را از روی صورتش کنار کشید و دید ظرف غذایش را روی میز گذاشتند. فهمید کنار سوپ و پیاله ماست یک تکه ماهی هم انتظارش را میکشد. به یاد ماهیهایی بود که یاسر برایش گرفته بود. بلند شد، نشست و شنید هم اتاقی جدیدش که پیرزنی لاغر بود، گفت: «این غذا چه بوی بدی میده!» ناگهان راضیه از بوی ماهی عقش گرفت و تا صبح خوابش نبرد. راضیه در بیمارستان بستری می شود. یک پیرزن تمام بخش را با سرو صدایش گذاشته است روی سرش. دکتر به غرغرهای او توجهی ندارد و میگوید: بزودی گچ دستش خوب میشود. سپس رفت سر تخت راضیه. پرستار تندتند برگه پرونده بیمار را پر کرد و راضیه فقط فهمید که چیزی به وقت عملش نمانده و ممکن است حتی فردا ببرندش اتاق عمل. هنوز کابوسهای شبانه رهایش نکرده که کابوس عمل هم اضافه میشود. از تصور این که دکتر چاقویش را روی شکم او میگذارد وحشت داشت. بچهاش درست زیر چاقو بود و او از خیال پاره شدن گوشتهای شکمش به خودش میلرزید. پیرزن رو به راضیه گفت که ده پسر زاییده است، طبیعی و بدون دردسر؛ اما چه فایده که همه پسرهایش بیوفا از آب درآمدهاند و عروسها یکی بدتر از دیگری.
زن وقتی پیرزن را با خانم جان مقایسه میکرد، میدید واقعاً هم اتاقیاش غیرقابل تحمل است. صبر خانمجان زبانزد همه همسایهها و فامیل شوهرش بود. پیرزن هر چه بیشتر ناله و نفرین میکرد، راضیه دلش هوای خانم جان و مادرش را میکرد.
این دست روایتها را در هر کتاب دیگری میتوان یافت. در داستانهای جنگی بهتر است از کش دادن چنین مواردی خودداری کرد. سرانجام یاسر به شهادت میرسد. خبر شهادت او همراه با صدایی است که در گوش راضیه میپیچد: صدا دوباره گفت: «راضیه، منم مادرت» مادر! مادر کی؟ مادر یاسر، مادر ناصر، مادر کی؟ مادر خودش! مگر او مادر داشت؟ دست کشید روی شکمش. مادرش مرده بود. بچهاش مرده بود. سرش را چرخاند. کسی دستش را گرفت. صدای گریه میآمد. بچهاش بزرگ شده بود اما هنوز گریه میکرد. بچهاش دختر بود. چادر سیاه سرش کرده بود و گریه میکرد. مرد نشست و دوباره به خانم جان سرسلامتی داد. عزت اشکهای دخترش را پاک کرد و راضیه هقهق کنان به طرف پدرش چرخید: آقاجون اینا به من نمیگن چی شده؟ به جون محسن بگین چی شده؟ یاسر شهید شده، نه، بگین دیگه.
مرد نیم خیز شد و دوباره نشست و گفت: «خدا صبرت بده دخترم.»
دیالوگ مقتضی دوران
دیالوگهای کتاب حتی شبیه دیالوگهای فیلمفارسیهای قدیمی است. نویسنده باید بتواند دیالوگهایی مقتضی با شرایط و روزگار خود بنویسد اگر دیالوگهای داستان همان دیالوگهای سریالهای دسته دو و سه باشد خواننده جز کسل شدن چیز دیگری را تجربه نخواهد کرد. نباید بگذاریم مخاطب وقتی متن کتاب را خواند آخرش به خودش بگوید: «خب، که چه؟!»
حتی وقتی قهرمان شخصیت فدایی را دنبال میکند باید در شک و انتظار قرار گیرد. نباید بگذاریم او بتواند از سطر اول به راحتی روند داستان را تخمین بزند. باید به گونهای از طرح داستانی بهره برد که تا لحظه آخر هم که شده خواننده از فداشدن شخصیت داستان به یقین نرسد. نگاه زنانه به جنگ ایران میتواند همه این موارد را در کنار نمایشنویسی در خود داشته باشد.
روزنامه ایران
تنظیم : بخش فرهنگ پایداری