اگر می دانستی درویش چه قدر بی نانی و بی پازری کشیده، نمی پرسیدی
می گویند پادشاه کشوری مرد. مردم آن کشور و بزرگان شهر جمع شدند تا شاه جدیدی برای خود انتخاب کنند. در آن کشور رسم بر این بود که پس از مرگ پادشاه، شاهینی را به پرواز در می آورند. شاهین به روی دوش هر کس می نشست، او را پادشاه می کردند.
بزرگان کشور هم آن روز به میدان شهر آمدند و در میان مردمی که برای انتخاب شاه جدید جمع شده بودند، حاضر شدند.
وزیر بزرگ پادشاهی که از دنیا رفته بود، روی سکوی بلندی ایستاد و بعد از آن که مدتی درباره ی خوبی های شاه از دست رفته حرف زد، دستور داد تا شاهین را بیاورند و به پرواز در آورند تا مراسم انتخاب شاه جدید انجام شود.
دو سه نفری رفتند و شاهینی را که برای چنین روزی تربیت کرده بودند، با خود آوردند وزیر بزرگ، با اجازه ی بزرگ ترها شاهین را به دست گرفت و بعد آن را به هوا پرتاب کرد.
شاهین مدتی بالای سر جمعیت زیادی که برای انتخاب شاه تازه جمع شده بودند، پرواز کرد و چرخید دل توی دل مردم نبود. هر کس انتظار داشت که بخت و اقبال یاریش کند و شاهین بالای سرش بنشیند.
بیشتر از همه، وزیر بزرگ بود که دلش می خواست پادشاه شود به همین خاطر، وقتی می خواست شاهین را رها کند، دستی محبت آمیز به روی بال و پرش کشید و لبخندی هم به شاهین زد.
شاهین بعد از آن که چند دور بالای سر مردم چرخید، یک راست رفت و روی دوش مرد درویش و فقیری نشست. با این حساب، مرد فقیر که لباس های پاره و وصله داری به تن داشت، به عنوان شاه جدید انتخاب شد.
همه ی بزرگان، دور و بر درویش فقیر جمع شدند و پادشاهی او را تبریک گفتند بعد هم با سلام و صلوات، درویش فقیر را به قصر پادشاهی بردند. او را شستند و لباس های گران قیمت به تنش پوشاندند و بر تخت پادشاهی نشاندند.
درویش فقیر که باور نمی کرد شاه شده باشد، در پوست خود نمی گنجید. همین که اوضاع رو به راه شد و دید که واقعاً روی تخت پادشاهی نشسته است، وزیران را دور و بر خود جمع کرد و گفت: «دستور می دهم که همه ی انبارها را خالی کنید.»
به دستور شاه جدید، هر چه انبار بود، خالی کردند و منتظر دستور بعدی شاه شدند.
شاه جدید بعد از آن که فهمید دستور قبلیش به خوبی اجرا شده است، دستور تازه ای داد و گفت: «همه ی نانواها و کفاش های کشور باید شب و روز کار کنند و صبح تا شب نان بپزند و کفش بدوزند.»
کار کفاش ها و نانواها سکه شد. حتی تمام شاگرد کفاش ها و شاگرد نانواها دکان کفاشی و نانوایی باز کردند و شب و روز نان پختند و کفش دوختند.
به دستور شاه جدید، نان ها را خشک می کردند و کفش ها را جفت جفت کنار هم می گذاشتند و توی انبارهایی که خالی کرده بودند می ریختند و انبار می کردند.
کار پختن نان و دوختن کفش و انبار کردن آن ها خیلی بالا گرفت تا آنجایی که کارهای دیگر کشور تعطیل شد.
وزیران، وقتی دیدند کار کشور روز به روز خراب تر می شود، دور از چشم شاه جدید جلسه ای گذاشتند و با هم درباره ی اوضاع کشور بحث و گفت و گو کردند. در پایان جلسه، قرار شد وزیر بزرگ به دیدن پادشاه برود و از او بخواهد که به دوختن کفش و پختن نان پایان دهد.
وزیر بزرگ، فردای آن روز به دیدن پادشاه رفت و گفت: «قربانت گردم، تمام انبارها پر از کفش و نان شده است اگر شما قصد جنگ با تمام دنیا را هم داشته باشید، به اندازه ی کافی کفش داریم که به لشگریانمان بدهیم و به اندازه ی کافی نان داریم که آذوقه ی آن ها را تأمین کنیم. حالا چه دستوری می دهید؟»
شاه جدید گفت: «من همان درویش فقیرم. من با کسی سرجنگ ندارم و نمی خواهم به جایی لشکر کشی کنم. اگر تو هم مثل من زندگی کرده بودی و اگر می دانستی که درویشان و فقیران چقدر از بی کفشی و گرسنگی رنج می کشند، از من نمی پرسیدی که با این همه کفش و نان چه می خواهم بکنم. حالا بهتر است بروی نان ها و کفش ها را میان تهیدستان تقسیم کنی.»
از آن به بعد، درباره ی کسی که مدت ها آرزوی داشتن چیزی را داشته است و حتی پس از رسیدن به آرزویش هم باز برای به دست آوردن بیشتر آن حرص می زند، می گویند: «اگر می دانستی درویش چقدر بی نانی و بی پازری کشیده نمی پرسیدی.»
ضرب المثال_ مصطفی رحماندوست
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
مطالب مرتبط
رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد
بابات هم همین زبان درازی ها را داشت