تبیان، دستیار زندگی
چه قدر دلش می خواهد آن تو دراز بکشد. چشم می مالد و دوباره نگاه می کند، هنوز هست، هنوز هست، هنوز هست. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سقوط سقوط سقوط!

خلبان (داستان)
سقوط سقوط سقوط!

مردی با یک هواپیما از فراز اقیانوس می گذرد. خسته است و حالش گرفته می شود و خسته تر می شود، چون جایی برای فرود نمی یابد، جایی برای استراحت نیست، اقیانوس است تا چشم کار می کند و اقیانوس. پلک های مرد هم می آید و حواسش پرت می شود. خیالش را رها می کند و به چادری فکر می کند که همان جا توی آسمان علم کند و بخزد توی آن چرتی بزند. هنوز به فکرش نرسیده، چادری وسط آسمان سبز می شود، درست جلو روی او با رنگ نارنجی تند وسط آسمان تاب می خورد، درست مثل جلیقه نجات خلبان. پارچه اش در باد تکان می خورد و این سو و آن سو می زد. خلبان باورش نمی شود. با هواپیما دوری می زند و دوری می زند و به چادر خیره می شود. خلبان باورش نمی شود. هواپیما را در آسمان می گرداند و به چادر خیره می شود. چه قدر دلش می خواهد بخزد توی آن. چه قدر دلش می خواهد آن تو دراز بکشد. چشم می مالد و دوباره نگاه می کند، هنوز هست، هنوز هست، هنوز هست.

سرانجام دیگر نمی تواند تحمل کند.

در عبور بعدی از هواپیما می پرد. ضامن چترش را می کشد و به آرامی در آسمان شناور می شود و پایین می آید.

چادر را می گیرد و خودش را می کشد تو، بعد می چرخد و چترش را جمع می کند و می کشد داخل چادر. این کار را که می کند چشمش می افتد به هواپیمای نقره ای خودش- هواپیمای نقره ای خوشگلش را می بیند که یک راست شیر دودکنان به سمت اقیانوس شیرجه می رود.

خلبان عین خیالش نیست. دیگر نمی تواند بیدار بماند. کف چادر گلوله می شود و چترش را هم مثل پتویی عظیم می کشد روی خودش و چشم هایش را می بندد و به خواب می رود وقتی خلبان از خواب بیدار می شود، انگار صدایی یک نواخت و سمج و غریب می شنود، از لنه چادر نگاه می کند و هواپیمای نقره ای خودش  را می بیند که از دور دست، معلوم نیست از کجا به طرف او می آید. خلبان با خود فکر می کند، هواپیمای خودم است و سعی می کند خواب را از خود براند. باید برگردم به هواپیمای خودم. درست دم  لت در چادر می ایستد تا وقت مناسب برسد. وقتش که می رسد معطل نمی کند. خلبان پا در هوا می گذارد با شکوه پایین می آید، با شکوه و اطمینان، همه چیز هم در دست خودش است. اما بعد ناگهان یک ضربه و تکان شدید او را متوجه می کند که چترش به چادر گیر کرده زور می زند آن را خلاص کند، اما آسیب دیده در زمان بندی کم می آورد به آرامی از کنار بال هواپیما رد می شود و می رود پایین. درست از بغل بال که دراز شده. جلو می رود و می خواهد خودش را برساند اما باز هم نمی شود، می افتد و به طرف اقیانوس زیر پا می رود. خلبان وقتی به آب می خورد، مثل این است که دنیا شکاف برمی دارد. از لای شکاف سرازیر می شود، آفتاب می ریزد تو. توی کابین می چرخد و پر می شود توی چشم های خلبان. در دوردست زمین بالا می آید.

بن لورری / اسدالله امرایی

تهیه و تنظیم : بخش ادبیات تبیان