تبیان، دستیار زندگی
من را یك جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و با اصرار از من خواست كه كارت و پلاكم را به او بدهم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آرمیدن در جوار امام حسین

امام حسین

پسرم گفت: من را یك جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و  با اصرار از من خواست كه كارت و پلاكم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می كرد كه حتماً باید راضی باشم.

از روزی كه شنیده بود یكی از فرماندهان سپاه برای زیارت به كربلا آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای كه سال ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فكر خود را به كربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را كرد.

او كه یكی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: "مرا می شناسی؟ "

فرمانده پاسخ داد: "بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اكنون نیز جزء مردان سیاسی این كشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. "

ابوریاض گفت: "اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست كه خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می كشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم. "

من را یك جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست كه كارت و پلاكم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می كرد كه حتماً باید راضی باشم

او این گونه خاطره اش را آغاز كرد:

"در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم كه با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر كشته شدن پسرم را در جنگ به من داد. بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم كه پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگرگوشه ام را از دست داده بودم.

وقتی در سردخانه حاضر شدم، كارت و پلاك فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.

اما وقتی كفن را كنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست. افسر ارشدی كه مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است كه می زنی، كارت و پلاك قبلاً چك شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت كردم برخورد آنها نگران كننده تر شد. آنها مرا مجبور كردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.

رسم ما شیعیان عراق این بود كه جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می كردیم. من نیز چنین كردم. اما وقتی به كربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در كربلا دفن نمایم.

هم اینكه كار را تمام شده فرض می كردم و هم اینكه ضرورتی نمی دیدم كه او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان كه نمی دانستم كدام خانواده انتظار او را می كشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پرزخم بود، ولی چه با شكوه آرمیده بود.

من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در كربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن كنند.می خواهم با این كار مطمئن شوم كه تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرامید

فاتحه ای خواندم و در حالی كه به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیكر مظلوم خاك ریختم و او را تنها رها كردم.اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می گفتند او را دیده اند كه اسیر ایرانی ها شده است.

با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سؤالم از فرزندم این بود كه چرا كارت و پلاكت را به دیگری سپرده بودی؟

وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یك جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست كه كارت و پلاكم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می كرد كه حتماً باید راضی باشم.

من به او گفتم در صورتی راضی هستم كه علتش را به من بگویی و او با كمال تعجب به من چیزهایی را گفت كه در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم.

آن بسیجی به من گفت: من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در كربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن كنند.می خواهم با این كار مطمئن شوم كه تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرمید...

وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود كه می گریست بلكه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی كرد.


تنظیم: امیر مقیمی