دعوت به ناهار با روش ابتکاری روستای عربلنگ ، شهرستان سقز ، کردستان سال 1361
حدود5 ماه بود در پایگاهی در این روستا مستقر بودیم . من به عنوان مسئول درمانگاه کوچکی در روستا خدمت می کردم . با اینکه با یک آموزش پزشکی مختصر در بیمارستان نجمیه به منطقه اعزام شده بودم ، منو دکتر خطاب می کردند .
در سال 1361 اعزام نیروی بسیجی برای کردستان به دلیل رعب و وحشتی که توسط دشمنان داخلی ایجاد شده بود کمتر بود به همین خاطر شاید نیروهایی که اعزام می شدند تا ماه ها نمی توانستند به مرخصی بروند .
در روستا تقریباً کار مشخصی نداشتیم ، کلاس های آموزشی و دوره های مختلف نظامی هم تا اندازه ایی گیرایی داشت . عملیات شناسایی نیز هر از چندگاهی صورت می گرفت و بیشتر از چند روز وقت ما رو نمی گرفت .
چون داخل روستا مستقر بودیم ، سعی می کردیم به روستاییان در کارهای کشاورزی و عمرانی کمک کنیم . من شاید بیشترین کمک را در کمک کشاورزی به روستائیان ارائه می کردم به همین خاطر تمام روستائیان احترام خاصی به بنده قائل می شدند . دنبال موقعتی بودند که به نحوی جبران کنند و من هم به بهانه های مختلف عذر خواهی می کردم .
یک روز یکی از اهالی روستا سراسیمه به مسجد آمد که پایگاه ما آنجا بود و گفت مادرش شدیداً مریض است و از من خواست به دیدنش بروم .خواستم که او را به درمانگاه منتقل کند ولی گفت که حالش وخیم است . من ابتدا نپذیرفتم ، چون توصیه شده بود به منازل افراد نرویم ولی با اصرار دوستان و فرمانده پایگاه قبول کردم . با اضطراب زیادی دوان دوان یک فاصله ایی را طی کردیم . نگران بودم که چه کاری می توانم برای بیمار انجام دهم ، ذهنم کاملاً مشغول بود .هر چه سعی می کردم از وضعیت بیمار بیشتر مطلع شوم ، آن فرد با گفتن نمی دانم طفره می رفت .
بالاخره به درب منزل بیمار رسیدیم ، در آنجا آثاری از ناراحتی اطرافیان ندیدم ، حتی لباس های نو و زیبای کردی به تن داشتند ، دیگه داشتم گیج می شدم که وارد منزل شدیم . به محض ورود به منزل آن شخص به جای دیدن بیمار سفره گسترده ناهار را در مقابل چشمانم دیدم که اهالی جشن کوچکی گرفته بودند و چون می دانستند اگر برای جشن دعوت کنند من نمی رفتم ، با این بهانه مرا به ناهار دعوت کردند و من نیز به ناچار پذیرفتم .خوب دیگه اینم یه روش ابتکاری برای دعوت به ناهار بود .
رگبارهای شبانه برگی از زندگی من است و زندگی بسیاری از همسنگرانم ، هر چند از این صفحات رزمندگان بسیار بر خود دیدند و اکنون به فراموشی سپرده شده اند . ویا در پیچ و خم های زندگی گیج می زنند و به جای ضربات قنداقه تفنگ در اثر شلیک ، ضربات زندگی را تحمل می کنند .
رگبار شبانه
سال 1362 در یکی از مناطق جنگی غرب کشور در سومار بودیم . عملیات با موفقیت انجام شد . برای نگهداری مواضع تسخیر شده نیرو به اندازه کافی نداشتیم . تعداد حملات توپخانه ایی دشمن زیاد شده بود . من بودم و تعدادی بسیجی که از استان خراسان شبانه آمده بودند . فرمانده نگهداری از یک قسمت خط را به من سپرد و پنج بسیجی را هم در اختیارم گذاشت . تنها کسی که روز قبل منطقه را نصفه و نیمه دیده بود من بودم ، البته چه دیدنی که در حد چند ثانیه ایی سرمان را از سنگر بیرون می آوردیم و همین باعث ارسال خمپاره و توپ های مستقیم دشمن می شد .
صدای پرواز گلوله های سرخ مانند مزاحمت مگس از کنار گوش مان شنیده می شد . چه باید می کردیم . ترس بود ، ایمان بود و انجام وظیفه ، هدف مشخص بود ایستادگی و حفظ مواضع به همین خاطر خشاب اسلحه ها را پر کردیم و تا صبح محل های مشکوک را زیر آتش گرفتیم .
دوستان بسیجی مشغول پرکردن شدند و من هم رگبارهای شبانه بود که به سمت دشمن روانه می کردم . لوله تفنگ فرصت خنک شدن نداشتند و سرخی آن نیز ممکن بود کار دستمان بدهد . صبح که کمی هوا روشن شد اطراف مان پر شده بود از پوکه فشنگ های شلیک شده در شب قبل ، با طلوع خورشید خیالمان کمی آسوده شد و توانستیم استراحتی به چشمان خود بدهیم . در حالی که رگبارهای شبانه باعث شده بود از لحاظ شنوایی نیز چند ساعتی گیج باشم و بر کتف خود ضربات قنداقه تفنگ به یادگار داشته باشم .
رگبارهای شبانه برگی از زندگی من است و زندگی بسیاری از همسنگرانم ، هر چند از این صفحات رزمندگان بسیار بر خود دیدند و اکنون به فراموشی سپرده شده اند . ویا در پیچ و خم های زندگی گیج می زنند و به جای ضربات قنداقه تفنگ در اثر شلیک ، ضربات زندگی را تحمل می کنند .
نویسنده : پرویز ستوده شقایق
تنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان