تبیان، دستیار زندگی
پدرجان! دیوارها را من خط خطی کردم، چون اضافه بودند و اجازه نمی دادند خورشید، دستش را به دست دلم برساند. پنجره ها را من شکستم چون نور را منعکس می کردند. پدر جان! در را من بازگذاشتم چون زیادی بود، نمی خواستم مانعی وجود داشته...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیوارها را من خط خطی کردم!


پدرجان! دیوارها را من خط خطی کردم، چون اضافه بودند و اجازه نمی دادند خورشید، دستش را به دست دلم برساند.

پنجره ها را من شکستم چون نور را منعکس می کردند.

پدر جان! در را من بازگذاشتم چون زیادی بود، نمی خواستم مانعی وجود داشته باشد.

اما چه کنم؟ همه دیوارها را که نمی توانم خراب کنم، گاه گاهی دلتنگی صورتش را به پنجره دلم می چسباند و به بیرون خیره می شود.

آری پدرجان! مرا زندانی کرده اند. مرا و دلم را، نمی دانم چرا؟ گویی همه راهها و روزنه ها را بر روی من بسته اند. ولی نه، من بالاخره یک راهی پیدا می کنم، راهی تا خود را از دست این زندانبانهای آخرالزمان برهانم. نمی دانم ولی شنیده ام راهی هست تا بتوان خود را نجات داد. می گویند پدر نسبت به دخترش خیلی مهربان است و من هم در این دار دنیا، تنها همین یک پدر را دارم، پدری که می دانم مهربان ترین پدر دنیاست، پدری که راه نجات مرا از زندان می داند؛ پدری که برایم دلسوزی می کند، پدری که همانند انسانهای دیگر از پشت میله های زندان تنها دستش را برایم تکان نمی دهد، بلکه دستش را به دستم می رساند تا مرا از دام میله های زندان برهاند.

پدرخوبم! پدرمهربانم! امشب دلم از همیشه بیشتر گرفته است. قطرات باران چشمم، از پشت پنجره دلم سایه اش را بر روی صورت دلتنگم می اندازد و سیاهی های قلبم را از لبه پنجره آن به سمت حیاط خانه اش جاری می سازد. کاش می شد این دلتنگی را نداشتم! ولی نه، کاش، این دلتنگی مونس همیشگی ام می گشت، میترسم آخر این دلتنگی نیز برود. همان نوازش های پدر را نیز از دست بدهم، باید هر طور شده کاری کنم که او بیشتر به من سر بزند، بیشتر حال مرا بپرسد و این تنها یک راه دارد، آری، من باید همیشه منتظر آمدن پدرم باشم. حتی تا آخرین لحظه. ان شاء الله.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.