روحاني شهيد: محمد عليزاده
روشنك ديدة مادر بودي، وقتي در آن صبحگاهان نسيم نگاهت را بر گلبرگ دلم احساس كردم در آن رايحة آفرينش، قاصدك قشنگ مژدة تولدت را آورد. آن هنگام كه عاطفهام بر لبانت شكفت، فهميدم كه تو حكايت زيباي عشق را دوباره خواهي خواند. آن روزها گهوارهات تمام احساسم بود و من سرمست از عطيه وجودت تو را آماده ميكردم تا درغريبستان هبوط، راه فردا را بپيمايي، از دنيا گذر كني و در هواي ملكوت همنشين باشي.
سبزترين شاديت وقتي بود كه در ميان هياهوي كودكان به مدرسه رفتي، الفباي علم، سكوي پرواز به اوج قلة معرفت بود . بعد از گذراندن دروان ابتدايي همپاي مهر در امتداد مهر به مدرسه راهنمايي قدم نهادي.
ايمان، گوهري بود كه دلت را صفا ميداد و نماز، معراجي بود كه تو را به چشمه زلال بقا متصل ميكرد. تو كه سرخوش از سبوي توحيد بودي، ره وادي عشق را در پيش گرفتي. در سال سوم راهنمايي بود كه دل به جمال حضرت دوست سپردي و راهي حوزه شدي. تو سبزترين فصلهاي زندگيات را به تبرك در سايهسار بانوي آفتاب گذراندي و در جوار حضرت فاطمة معصومه-سلام الله عليها- در پاي درس استادان حاضر ميشدي. آموختي كه اولين كلمه، معرفت خداست و آخرين سخن، دل سپردن به اوست. از قم كه ميآمدي عطر گلهاي بهشتي را ميدادي،
صفاي باطنت چلچراغي بود كه در موج نگاهت هويدا ميگشت. لحظات با تو بودن براي مادري كه چون شمع آب ميشد تا نهال اميدش چون سرو پايدار شود، شيرينترين لحظات بود. درس لمعه كه ميخواندي، لمعات جانت چون آفتاب ميدرخشيد. شوق حماسه در شريان جانت پيچيد، با اينكه سن و سالت كم بود، مرا واداشتي تا مسئولين را راضي كنم كه تو را به جبهه بفرستند. وقتي ميگفتند: نميشود، نغمهاي عاشقانه را ميسرودي:
بسيجـي ديدة بيدار عشـق است بسيجي پير ميدان دار عشق است
اگر چه كوچك وكم سن و سال است وليكن در عمل سردار عشق است
پنج بار به جبهه رفتي، از جبهه كه ميآمدي، غبار تنت بوي عشق و عطر حماسه ميداد و مادر، تو را لبريز از ياد خدا ميديد.
آن روز در آن حيراني عقل و جنون، تو راه وادي مجنون در پيش گرفتي و پيش پايت گفتم: تو آنچنان قشنگ پر كشيدهاي كه جز «غبار رفتنت» نشانه نيست
جبهه بارگاه هبوط افلاكيان بود و تو شيداتر از مجنون، در رقص پروانه وارت، رو به سوي اروند نهادي تا در جنون اروند تن به بلا دادي، ازمعبرهاي مرگ بگذري و به فاو برسي شب بود و سياهي چشمان دشمن به خوابي سرد و بيروح خفته بودند. به يكباره مرداني چون رعد خروشيدند و لرزه بر اندام دشمن زبون انداختند. براي مثل تويي پيروزي افتخار است، اما شهادت پر افتخارتر. و صفير آن گلوله وعدهاي ازلي بود؛ وقتي خون از فوارة قلبت فوران كرد، همگان دانستند كه رسم عاشقان غلطيدن در خون است و خون، بهاي لقاست. تاريخ، روز عروجت را چنين در ذهنش حكاكي كرد؛ «محمد» فرزند عشق در 21/11/64 به ابديت پيوست. زورق پيكرش كه مزين به آلاله بود به روي موج اشك تا گلزار شهداي «شايستگان اميركلا» تشييع و به خاك سپرده شد.
یک برگ یک خاطره
«هديه» يك ماهي به تولد فرزندم، محمد مانده بود شبي در خواب ديدم كه خداوند فرزند پسري به ما عطا كرده است بسيار خوشحال بودم و درپوست خود نميگنجيدم، چند لحظهاي بعد متوجه شدم كه ميخواهند آن پسر را ازما بگيرند، در عالم رؤيا خيلي ناراحت شدم وگفتم «خداوندا! آنچه را كه دادهاي از ما ميگيري ؟!» ندايي آمد كه: بگو اين فرزند را به پنج تن آل عبا(ع) بخشيدم تا بچه را از تو نگيرم، من بيكم و كاست جمله راگفتم، صبح كه از خواب برخاستم رؤياي عجيبم را براي همسرم نقل كردم و باهم عهد كرديم كه اگر فرزندمان طبق خوابم پسر بود نامش را محمد بگذاريم تا هديهاي از جانب ما به آل عبا(ع) باشد، يك ماه بعد محمد به دنيا آمد .... « به نقل از پدر شهيد»
گلبرگی از وصیت نامه شهید
اكنون كه براي پنجمين بار به جبهه اعزام مي شوم سخناني هر چند مختصر در مورد مسائل اجتماعي و اخلاقي و عرفاني به يادگار ميگذارم. با عنايت حق، در اين كشور، انقلاب اسلامي به وقوع پيوست و جوانهاي ما از همة انحرافات نجات يافتند، حال مائيم كه بايد علم را به عمل پيوند دهيم و از خطرهاي سقوط و انحراف به خدا پناه ببريم و در مسير حق قدم نهيم و اين لطفي است كه خدا شامل حال ما نمود.
نوشته حسن رضایی گروه حوزه علمیه
برگرفته از پرونده شهید در ستاد کنگره شهدای روحانی