تبیان، دستیار زندگی
ملحفه بیمارستان ها از آن هم بدتر بود. آنها هم پرکرم و قارچ بودند. اما خوراک این کرم ها به جای مانده میگو و گوشت خرچنگ ، خون انسان بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به خاطر یک بطری شربت صورتی
به خاطر یک بطری شربت صورتی

این یادداشت قسمتی از کتاب « درباره نوشتن» اثر استفن کینگ است که در سال 2000 به چاپ رسیده و سه بخش دارد. بخش اول، قالب زندگی نامه ای دارد و دربرگیرنده ی خاطرات کینگ از دوران کودکی تا اولین تلاش های جدی برای نوشتن و نیز موفقیت اولین رمانش به نام «کری» است. بخش دوم کتاب، شامل توصیه هایی عملی برای نوشتن است. بخش سوم، بار دیگر جنبه زندگینامه ای پیدا می کند. در سال 2008 نشریه entertainment Weekly «درباره نوشتن» را به عنوان یکی از صد کتاب خواندنی سال های 1983 تا 2008 معرفی کرده است.

طفلکی مادرم مدت ها بود که می دانست من می خواهم نویسنده شوم ( با آن همه نامه جواب منفی که به دیوار اتاق خوابم چسبانده بودم، مگر می شد که نداند؟)، ولی همچنان مرا تشویق می کرد که مدرک معلمی ام را بگیرم. می گفت: « این را داشته باش، پشتوانه ات می شود. این اتاق کوچک زیرشیروانی رو به رود سن، برای وقتی که مجردی، خوب و رمانتیک است ولی جای زن و بچه که نیست». من هم به نصیحتش عمل کردم و در دانشکده تربیت معلم دانشگاه یوام ثبت نام کردم و چهار سال بعد با مدرک معلمی زیر بغل، آمدم بیرون. درست مثل یک سگ شکاری که مرغابی شکار را از مرداب گرفته و سراغ صاحبش برمی گردد. مرغابی البته مرده بود و من هم جایی برای تدریس پیدا نکردم و در رختشورخانه نیوفرانکلین مشغول به کار شدم، با حقوقی که با چیزی که چهار سال قبل از پارچه بافی و رومبو می گرفتم هیچ فرقی نداشت. خانواده من هم با روزی بخور و نمیر از یک شیروانی به بعدی نقل مکان می کرد. آپارتمان هایی که به جای رودسن پاریس، منظره ای رو به خیابان های درب و داغان بنگور داشتند؛ خیابان هایی که در آنها شنیدن آژیر پلیس در ساعت دوازده دوشنبه شب ها، امری عادی بود.

ملحفه بیمارستان ها از آن هم بدتر بود. آنها هم پرکرم و قارچ بودند. اما خوراک این کرم ها به جای مانده میگو و گوشت خرچنگ ، خون انسان بود. لباس ها و ملحفه ها و روبالشی های مشکوک به عفونت های بیمارستانی را در کیسه هایی می گذاشتند که ما به آنها کیسه وبا می گفتیم. این کیسه ها توی آب گرم حل می شدند. آن روزها کسی خون آلوده بیمارستان ها را جدی نمی گرفت. گاهی لای این ملحفه های چرک، جایزه های کوچکی هم قایم شده بود، مثل جوایز یک قرعه کشی کوچک. یک بار لای ملحفه ها، به یک لگن فلزی بیمارستانی برخوردم و یک بار هم به قیچی اتاق عمل. لگن فلزی به کارم نیامد ولی درود بر آن قیچی که بارها توی آشپزخانه، عصای دستم شد. ارنتس راکول، یکی از همکاران رختشورخانه، یک بار 20دلار لای ملحفه ها پیدا کرد. آن روز او سر ظهر عذر خواهی کرد و رفت تا جشن شبانه اش را شروع کند.

از نظر اقتصادی به گمانم داشتن دو بچه، برای تحصیلکرده هایی که در رختشورخانه و دونات فروشی کار می کردند، زیادی بود. تنها درآمد دیگرمان از صدقه سر مجلاتی مثل شوالیه و سوانک بود که آن موقع، داستان هم چاپ می کردند. داستان هایم را بعد از رختشورخانه می نوشتم و همین طور گاهی سر ناهار. این تصویر سخت کوشانه تقریبا عین زندگی آبراهام لینکلن به نظر می آمد اما واقعیتش کار شاقی نمی کردم؛ خوش می گذشت. آن داستان ها با همه عبوسی و ترسناکی شان، گریزهای کوتاهی بودند از رئیسم آقای بروکس و هری زمین شور. هری به جای دست، دوتا قلاب فلزی داشت؛ یادگار افتادن لای دستگاه ملحفه خشک کن در زمان جنگ جهانی دوم. گاهی برای شوخی می رفت توی دستشویی و یک قلابش را زیر آب گرم و قلاب دیگرش را زیر آب سرد می گرفت. بعد یواشکی از پشت سر، سراغ آدم می آمد و دو تا قلاب را پشت گردنت می چسباند. من و راکی، رئیسم، مدتها بحث می کردیم، که هری چطوری توی دستشویی از پس خودش بر می آید. یک بار سر خوردن ناهار راکی گفت: « لااقل دیگه لازم نیست دستاشو بعدش بشوره.»

گاهی پیش می آمد- معمولا بعد از ظهرهای تابستان – که فکر کنم دارم زندگی مادرم را تکرار می کنم. اغلب، این فکرها به نظرم مضحک می رسید مگر وقت هایی که زیادی خسته بودم یا بدهی هایم زیاد بود و جیبم خالی که آنوقت دیگر حالم خیلی بد می شد. با خودم فکر می کردم  که زندگی ما قرار نبود این طوری باشد. بعد فکر می کردم که زندگی ما قرار نبود این طوری باشد. بعد فکر می کردم که لابد نصف مردم دنیا همین فکر را می کنند . داستان هایی که در فاصله بین آگوست 1970 – زمانی که یک چک دویست دلاری بابت « کشیک قبرستان » گرفتم – تا زمستان سال 1974 می نوشتم و به این ور و آن ور می فروختم، فقط یک خاطر نازک بین زندگی ما و دست دراز کردن جلوی تامین اجتماعی ایجاد می کرد. ( مادر من که همه عمرش جمهوریخواه بود، هرگز زیر بار صدقه گرفتن نمی رفت. تبی هم همین جوری فکر می کرد) .

واضح ترین خاطره من از آن دوران مال یک بعد از ظهر روز یکشنبه است که از خانه مادرم در «دورهم» بر می گشتیم. این همان دورانی است  که کم کم سر و کله سرطانی که جان مادرم را گرفت پیدا شد. عکسی از آن روز هست که در آن مادرم – خسته ولی سرگرم – روی صندلی توی حیاط نشسته، جو روی زانوی مادر و نایومی هم کنارش اسیتاده است. البته تا آن موقع عصر، عفونت گوش و آتش تب، رمقی برای نایومی طفل معصوم باقی نگذاشته بود. در آن بعد از ظهر یکشنبه، وقتی با ماشین به طرف خانه مان می رفتیم خیلی پکر و ناراحت بودم. نایومی بغلم بود و دست دیگرم یک ساک پر از وسایل بچه ( بطری شیر، کرم، پوشک، لباس خواب، لباس زیر و جوراب). جو هم بغل تبی بود و روی شانه مادرش حسابی آب دهن ریخته بود. یک کیسه پر از پوشک کثیف بچه هم پشتش بود. هردومان می دانستیم که نایومی از آن«شربت صورتیه» لازم داشت. ما به شربت آموکسیسیلین می گفتیم شربت صورتیه. اما شربت صورتیه گران بود و ما هم مفلس. دریغ از یک پول سیاه. به سختی بدون اینکه نایومی ازدستم بیافتد، در پایین را باز کردم. صورت بچه از شدت تب عین ذغال گداخته سرخ بود. چشمم به گوشه یک پاکت سفید توی صندوق پستی افتاد که برای روز یکشنبه عجیب بود. معمولا کسی به جز شرکت گاز و برق برای زوج های جوان چیزی نمی فرستد. پاکت را قاپیدم و زیر لب دعا کردم که این یکی قبض نباشد و نبود. دوستان من در انتشارات دوجنت، بابت داستان « گاهی بر می گردند» که فکر نمی کردم هیچکس چاپش کند، یک چک فرستاده بودند. مبلغ چک پانصد دلار بود؛ بیشترین رقمی که تا به آن روز دریافت کرده بودم. ناگهان ما تبدیل به آدم هایی شدیم که نه تنها از پس ویزیت دکتر و یک بطری شربت صورتی بر می آمدیم. بلکه می توانستیم یک شام حسابی هم بخوریم.

گمانم آن روزها ما در مجموع شاد بودیم اما ترس و واهمه هم همیشه لابه لای زنگیمان بود. همان جور که بزرگ ترها می گفتند، ما هنوز خودمان بچه بودیم. خوشی ها و محبتمان بود که کمک می کرد روز های خیلی ناجور کمتر سراغمان بیاید. سعی می کردیم تا جایی که می شد به خودمان و بچه ها برسیم.تبی، یونیفورم صورتی اش را می پوشید و سر کار به دونات فروشی می رفت و گاهی که مست های آخر شب شلوغ می کردند به پلیس زنگ می زد. من هم که ملحفه مسافرخانه ها را می شستم و هر از چندی یک داستان ترسناک برای فیلم های ترسناک کوتاه می نوشتم.

وقتی رمان «کری» را شروع کردم، تازه برای معلمی انگلیسی در شهر مجاور همپدن استخدام شده بودم. از این کار ماهی پانصد و سی دلار عایدم می شد که در مقایسه با ساعتی یک دلار و شصت سنتی که از رختشورخانه می گرفتم باورنکردنی بود. البته بعدا که ضرب و تقسیمش را کردم، با احتساب همه کارهای فوق برنامه مدرسه و جلسه ها و زمانی که درخانه صرف تصحیح برگه ها می کردم، مبلغ قابلی هم نبود و وضع ما از همیشه هم خراب تر شده بود. اواخر زمستان 1973 بود و ما توی یک کانتینر در هرمون، شهری نزدیک بنگور، اتراق کرده بودیم. ماشین من یک بیوک قراضه بود که خرج تعمیر جعبه دنده خرابش را نداشتم . تبی، هنوز در دونات فروشی کار می کرد و خط تلفن هم نداشتیم. از عهده پرداخت قبض تلفن بر نمی آمدیم . تبی ، چند داستان اعتراف گونه نوشت و به این ور و آن ور فرستاد ولی همه شان فورا با جواب های « این مطلب به سبک کار ما نمی خورد ولی در آینده هم برای ما مطلب بفرستید. » رو به رو شدند. تبی، اگر روزی یکی دو ساعت وقت بیشتری داشت. می توانست نوشته هایش را به سطح قابل چاپ برساند ولی او هم از بخت بد مقید به همین بیست و چهار ساعت بود. به علاوه هیجانش برای سبک نوشته های اعتراف گونه ( یا اصطلاحا سبک شورش – ویرانی – نجات ) را خیلی زود از دست داد.

بساط نویسندگی من هم رونقی نداشت. جای نوشته های علمی – تخیلی و جنایی و ترسناک من را کم کم نوشته های دیگری در مجلات پر کرده بودند و جنس من خریداری نداشت. این بخش مهمی از مشکل بود. اما مسئله بزرگ تر این بود که برای اولین بار در عمرم احساس می کردم که نوشتن برایم سخت شده است. ریشه مشکل، در کار تدریس بود. با همکارانم خوب بودم و بچه ها را هم دوست داشتم( حتی تخس ها و بی کله ها را) اما به ساعات کاری آخر هفته که نزدیک می شدیم احساس می کردم در تمام هفته کابل برق به مخم وصل بوده است. تنها باری که به ته دره ناامیدی در نویسندگی رسیدم همان دوران بود. خودم را تصور می کردم سی سال بعد همان کت نخ نما به تن و شکم قلمبه ای که آن بالای شلوار بدقیافه ی ارزانم بالا و پایین می رود، سرفه مزمنی از فرط دود کردن سیگارهای پال مال، عینکی کلفت تر، شوره سر بیشتر، پنج شش دست نوشته ی ناتمام در کشوی میزم که هر از چندی بیرون می کشم و باهاشان ور می روم و اگر از من بپرسند که با اوقات فراغتت چه کار می کنی ، می گویم که دارم یک کتاب می نویسم. مگر نه این که هر معلمی که درس « نوشتن خلاق» بدهد و برای خودش شخصیت قائل باشد، اوقات فراغتش را به نوشتن کتاب می گذراند؟ و صد در صد به خودم دروغ خواهم گفت که هنوز وقت هست و دیر نشده؛ نویسنده هایی بودند که تا پنجاه سالگی، بعضا شصت سالگی دست به نوشتن جدی نزده اند. احتمالا اکثرشان همین طور بوده اند.

در تمام سال هایی که زمستان در همپدن درس می دادم و تابستان ها در رختشورخانه عرق می ریختم، زنم بود که از نوشتن من حمایت می کرد.

کافی بود یک بار بگوید وقتی که روی بالکن آپارتمان اجاره ای مان یا در انباری آن کانتینر در هرمون صرف نوشتن می کردم تلف شده است، تا بالکل از صرافت نوشتن بیافتم. تبی، حتی یک بار هم چیزی نگفت که مرا در نوشتن به تردید بیشتر بیاندازد. حمایتش از آن چیزهایی بود که می توانستم همیشه رویش حساب کنم. هنوز هم هروقت رمان اول نویسنده ای را می بینم که به همسرش تقدیم کرده، لبخند می زنم و فکر می کنم که بالاخره همیشه یکی هست که درک می کند نوشتن کار کسالت باری است. داشتن یک نفر که به آدم ایمان دارد وضع آدم را از زمین تا آسمان عوض می کند. لازم هم نیست که باورشان را جار بزنند. خود همان باور کافی است.

استفن کینگ/ ترجمه ایمان عقیلیان

تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات