هوالوهاب
صدای زنگ تلفن سكوت خانه را میشكند.نگاهی به ساعت دیواری می اندازم. عقربه ها ساعت 7 را نشان میدهند.با خود میگویم: "حتما حمید هست. "
- بله
-سلام
-سلام،حال شما؟ از این طرفها،یاد ما كردین؟
- اختیار دارین. ما كه همیشه به یاد شما هستیم! چه خبر؟
- سلامتی.
- تنهایی؟ به خدا شرمندم.
-نه بابا این حرفها چیه؟بلاخره كه چی؟ امروزنشد فرداكه باید میرفتی سر كار!
- ولی ما هنوز یه هفته هم نیست كه اومدیم سر خونه و زندگیمون.یه هفته هم نیست كه زندگیمون رو شروع كردیم. ولی هنوز هیچی نشده از هم دوریم.
- این حرفها چیه؟از هم دوریم یعنی چی؟خب تو رفتی سر كار بر میگردی دیگه.این حرفارو رو نداریم!
- آخه یه مشكلی پیش اومده؟
- چه مشكلی؟
- من امشب تا ساعت 12، 1 نمیتونم بیام خونه.
- ای بابا همچین میگی یه مشكلی پیش اومده، فكر كردم چی شده؟!عیبی نداره .چند ساعت دیرتر میای خونه!همین!
- آخه مامان نگرانه.
- نگران چی؟
- میگه زینب یه دختری بود تو خونشون پر از رفت و اومد حالا آوردیش تو شهر غریب تو تنهایی؟
- چی بگم والّا،ولی من خودم قبول كردم حمیدجان.هر كی خربزه میخوره پای لرزش هم میشه!
- هههه،آره .به هر حال اگر كاری داشتی یا مشكلی پیش اومد حتما تماس بگیر.
- چشم.
- آفرین دختر خوب.
- هههه،خداحافظ .
- خداحافظ .
گوشی را میگذارم اما حوصله از جا بلند شدن را ندارم. سرم را به صندلی تكیه میدهم. با خود میگویم:"اگر حمید بیاد خونه حتما خیلی گرسنشه. پاشم واسش یه چیزی درست كنم."
تلویزیون را روشن میكنم و به آشپزخانه می روم تا با شنیدن صدای اذان برای نماز آماده شوم... .
بعد از نماز و مناجات شعبانیه دوباره به آشپرخانه میروم .
ساعت11 است .از بیكاری حتی سفره را هم انداخته ام.فقط مانده غذا را بكشم ولی تازه ساعت 11 است.......
باز هم صدای تلفن....حمید است......
- بله.
-سلام.
- سلام ، به به حمید آقا.
- ببینم،اونجا چه خبره؟تو چرا اینقدر شارژی؟
- آخه من تنها نیستم.
با تعجب میپرسد:
-باریكلا كی پیشته؟ مامان اینا اومدن اونجا؟
- نه بابا .
- پس كی؟
- خب معلومه ، خدا!
با خنده میگوید:خب ،پس خوش بگذره.
ادامه میدهم:تازه از یه نفر دیگه هم دعوت كردم، اگه دوست داشته باشه میاد.
- كی؟
- همون كه شب تولدش زندگیمون رو شروع كردیم!
- به به،پس دیگه جمع تون جمه! فقط حیف كه من نیستم.
- اگه آقا اومد نگرش میدارم تو هم بیای .
- باشه.
- ببین، شام براشون باقاله پلو درست كردم.فقط خدا كنه دوس داشته باشن.
- حتما دوس دارن، خب معلومه تو درست كردی دیگه.
- ان شاا... خوششون میاد.
- كاری نداری؟
- نه،خداحافظ .
- منم سعی میكنم تا یه ساعت دیگه بیام ،خداحافظ. .
- به سلامت .
به یاد آقا می افتم.....دلم می گیرد....
آقا اینجا دیگه خونه خودمه ......ببخشید چیزهای درست و حسابی نداره......آخه ما زندگیمون رو تازه شروع كردیم...... قابل شما رو نداره آقا ....یه باقاله پلو ساده هست......بكشم؟؟؟بیارم؟؟؟الان میارم....اخ،یادم رفت سه تا بشقاب بزارم!الان همه چیز رو درست میكنم......
وقتی به طرف آشپزخانه می روم با خود میگویم: "چم شده؟با خودم حرف میزنم؟نه دیگه از آقا دعوت كردم."
خب،همه چیز درست شد...اینم باقاله پلویی كه قولش رو داده بود.....آقا،همه چیز رو درست كردم، تشریف نمیارین؟.....
به دور و برم نگاهی میاندازم.....هیچ كس نیست....دلم می گیرد....به در تكیه میدهم و با او درد و دل میكنم.
- آقا تو رو خدا بیاین دیگه...به خدا یه لقمه كه این حرفها رو نداره...اگه ما رو قابل نمیدونین كه بیایم پیشتون اقلا شما تشریف بیارین.....یه لقمه هم بخورین كافیه....
نگاهی به سفره میاندازم...انگار سفره چیزی كم دارد.....یا حسین(ع).....آب،آب یادم رفت....به نیت لب تشنه امام حسین(ع)... اول سر سفره چند لیوان می گذارم...... بعد می روم تا پارچ آب را بیاورم ....
- خب اینم آب....
وای خدا......یك قاشق كنار ظرف غذاست و یك قاشق از غذا نیست.....سرم را بالا می آورم....اشك در چشمانم حدقه میزند....نمیفهمم چه طور پارچ را در سفره میگذارم....خیره خیره به آقا نگاه میكنم...با آن لباس سبز و چهره ی نورانی كه از نورانیتش نمی توان اجزای صورت را تشخیص داد....با بغضی كه در گلویم نشسته فقط می توانم بگویم:"خوش آمدید آقا........"
میمنت کیانی نژاد بهار 83