تبیان، دستیار زندگی
در این جا این حکایات را از بهارستان جامی می خوانید: طاووس و زاغ، مور با همت، روباه زیرک، حکایت عبدالله جعفر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چند حکایت از بهارستان جامی

چند حکایت از بهارستان جامی
طاووس و زاغ

طاووسی و زاغی در صحن باغی فراهم رسیدند و عیب و هنر یكدیگر را دیدند. طاووس با زاغ گفت:"این موزه سرخ كه در پای توست, لایق اطلس زركش و دیبای منقّش من است. همانا كه آن وقت كه از شب تاریك عدم, به روز روشن وجود مى آمده‌ایم در پوشیدن موزه غلط كرده‌ایم. من موزه كیمخت سیاه تو را پوشیده‌ام و تو موزه ادیم سرخ مرا." زاغ گفت:"حال بر خلاف این است؛ اگر خطایی رفته است, در پوششهای دیگر رفته است, باقی خلعتهای تو مناسب موزه من است؛ غالباً در آن خواب‌آلودگی, تو سر از گریبان من برزده‌ای و من سر از گریبان تو." در آن نزدیكی كشَفَی سر به جیب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى شنود. سر برآورد كه:"ای یاران عزیز و دوستان صاحب تمیز! این مجادله‌های بیحاصل را بگذارید و از این مقاوله بلاطائل دست بدارید خدای  تعالی- همه چیز را به یك كس نداده و زمام همه مرادات در كف یك كس ننهاده. هیچ كس نیست كه وی را خاصّه[ای] داده كه دیگران را نداده است و در وی خاصیتی نهاده كه در دیگران ننهاده, هر كس را به داده خود خُرسند باید بود و به یافته خُشنود".

مور با همّت

موری را دیدند به زورمندی كمر بسته, و ملخی را ده برابر خود برداشته. به تعجب گفتند:"این مور را ببینید كه با این ناتوانی باری به این گرانی چون مى كشد؟" مور چون این سخن بشنید بخندید و گفت:"مردان, بار را با نیروی همّت و بازوی حمیت كشند, نه به قوّت تن و ضخامت بدن"،

روباه زیرك

رویاهی با گرگی مصادقت مى زد و قدم موافقت مى نهاد. با یكدیگر به باغی بگذشتند. در استوار بود و دیوارها پرخار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند, بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان . انگورهای گوناگون دیدند و میوه‌های رنگارنگ یافتند روباه زیرك بود, حال بیرون رفتن را ملاحظه كرد و گرگ غافل چندان كه توانست, بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوبدستی برداشت و روی بدیشان نهاد. روباه باریك میان, زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ شكم در آنجا محكم شد. باغبان به وی رسید و چوبدستی كشید. چندان بزدش كه نه مرده و نه زنده، پوست دریده و پشم كنده, از سوراخ بیرون شد.

حكایت عبدالله جعفر

از عبدالله بن جعفر- رضی الله عنه- منقول است كه روزی عزیمت سفر كرده بود و در نخلستان قوی فرودآمده بود غلام سیاهی نگهبان آن بود. دید كه سه قرص نان به جهت قوت وی آوردند. سگی آنجا حاضر شد. غلام یك قرص را پیش سگ انداخت , بخورد. دیگری را بینداخت, آن را نیز بخورد. پس دیگری را هم به وی انداخت, آن را هم بخورد. عبدالله- رضی الله عنه- از وی پرسید كه هرروز قوت تو چیست؟ گفت: این كه دیدی. فرمود كه چرا بر نفس خود ایثار نكردی؟ گفت:این در این زمین غریب است؛ چنین گمان مى برم كه از مسافتی دورآمده است و گرسنه است نخواستم كه آن را گرسنه بگذارم. پس گفت: امروز چه خواهی خورد؟ گفت روزه خواهم داشت. عبدالله رضی الله عنه- با خود گفت: همه خلق مرا در سخاوت ملامت كنند و این غلام از من سخی تر است. آن غلام و نخلستان را و هرچه در آنجا بود همه را بخرید. پس غلام را آزاد كرد و آنها را به وی بخشید.

تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات