دوستی کبک و طوطی
روزی روزگاری در جنگلی سرسبز و قشنگ با جویبارهای زیبا و چشمه هایی که آب سرد و زلالی داشت کبکی زیبا زیر صخره ای بلند که بوته های رنگارنگ داشت زندگی می کرد. کبک زیبا احساس می کرد خیلی تنها است. هر روز بین گل ها و چمن های سرسبز قدم می زد تا دوستی مهربان برای خودش پیدا کند.
روزی زیر بوته های گل بنفشه و آویشن قدم می زد که ناگهان چشمش به طوطی زیبایی افتاد که آواز قشنگی داشت. کبک از دیدن طوطی خیلی خوشحال شد و گفت: طوطی جان! از دوستی با تو خیلی خوشحالم. طوطی گفت: تو چه جای زیبایی زندگی می کنی! کبک به طوطی گفت: تو هم بیا با هم زندگی کنیم و همیشه شاد و خرّم باشیم. طوطی گفت: خیلی دلم می خواهد با تو زندگی کنم؛ اما نمی توانم.
کبک گفت: چرا؟
طوطی گفت: شرایط زندگی من با تو فرق می کند. کبک گفت: ولی قول بده همیشه به دیدن من بیایی. طوطی خوش آواز قبول کرد.
کبک از طوطی سوال کرد: آیا تو می توانی آواز بخوانی؟ طوطی گفت: آری! چه آوازی دوست داری برایت بخوانم؟ کبک گفت: هر آوازی بخوانی من قبول دارم. طوطی شروع کرد به خواندن آواز و گفت:
ما طوطی های زیبا خوش آواز و خوش پرواز
ما همیشه شاد هستیم آزاد و آزاد هستیم
شعرهای خوب می خوانیم با دوستان مهربانیم
قدر همو می دانیم دانا و خوش بیانیم
کبک از شنیدن صدای قشنگ طوطی خیلی خوشحال شد.
ادامه دارد....
مطالب مرتبط
ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش
ماجرای مزرعهدار تنبل و مرد زرنگ
ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها