شنل قرمزی و مرد شکارچی
خورد و فریاد کشید: «وای مادربزرگ! چه گوش های بزرگی دارید!»
- چه بهتر عزیزم، چون با آنها صدای تو را بهتر می شنوم.
- وای مادربزرگ! چه چشم های بزرگی دارید!
- چه بهتر عزیزم، چون با آنها صورت زیبای تو را بهتر تماشا می کنم.
- وای مادربزرگ! چه دهان بزرگی دارید!
- چه بهتر عزیزم، چون با آن تو را بهتر می خورم.
- یک دفعه گرگ، مثل فنر، از تختخواب بیرون پرید.
- کمک!
- شنل قرمزی می خواست با جیغ و فریاد، دیگران را خبر کند، اما گرگ او را یک لقمه بزرگ کرد و قورت داد.
- هووم م م م، چه خوب بود! شکمم پر شد. حالا دیگر خوابم می آید.
گرگ، به پشت، روی تختخواب افتاد و شروع کرد به خرو پف کردن.
صدای بلند خرخر گرگ در جنگل پیچید و به گوش یک شکارچی رسید.
شکارچی فکری کرد و گفت: «این صدا از کلبه می آید.»
بعد خودش را به کلبه رساند. آهسته و با احتیاط، در را باز کرد. گرگ را دید که روی تختخواب افتاده و شکمش مثل بادکنک باد کرده است. ناله های ضعیفی از توی شکم گرگ شنیده می شد.
- کمک! کمک! ما را بیرون بیاورید!
این صدای شنل قرمزی و مادربزرگش بود.
شکارچی با خودش گفت: «حالا فهمیدم! این حیوان بدجنس، دو نفر را قورت داده است. آنها هنوز زنده هستند. باید نجاتشان بدهم.»
مرد شکارچی یک قیچی تیز آورد. با آن شکم گرگ را خرچ خرچ برید و باز کرد. یک دفعه شنل قرمزی و مادربزرگش بیرون پریدند.
هر دو با هم گفتند: «آه آقای شکارچی، خیلی ممنون که ما را نجات دادی!»
گرگ، هنوز در خواب بود!
مرد شکارچی گفت: «چه حیوان بد جنسی! باید او را ادب کنیم تا دیگر از این غلط ها نکند.»
همه با هم از بیرون کلبه، مقداری سنگ آوردند، با آنها شکم گرگ را پر کردند. بعد مادربزرگ، نخ و سوزن آورد و شکم گرگ را دوخت.
- بیایید گوشه ای پنهان شویم و ببینیم که او چکار می کند.
آنها بیرون از خانه، پشت سبزه ها و بوته ها پنهان شدند و منتظر ماندند تا گرگ، از خواب بیدار شود.
گرگ، بیدار شد و گفت: «به به، چه خواب خوبی بود!»
ولی یک دفعه احساس کرد شکمش آن قدر سنگین شده که به سختی می تواند حرکت کند.
- چرا شکم من این قدر سنگین شده است؟!
- گرگ دستش را روی شکمش گذاشت و از کلبه بیرون آمد.
- چرا این قدر تشنه ام؟!
روی چاه آب خم شد تا سطل را به پایین بفرستد، اما سنگ های شکمش خود او را به جای سطل پایین فرستادند. گرگ، غرق شد.
همه از مردن گرگ، خوشحال شدند.
حال مادربزرگ، خوب شد. آنها با کلوچه ها و آب پرتقالی که شنل قرمزی از خانه آورده بود جشن کوچکی به راه انداختند.
- هورا! هی!
در این جشن به آنها خیلی خوش گذشت.
وقت برگشتن به خانه رسید. مادربزرگ سفارش کرد: «شنل قرمزی ، یک راست به خانه برگرد. توی راه بازی گوشی نکن. از جاده دور نشو، با غریبه ها هم حرف نزن، فقط به حرف آقای شکارچی گوش کن.»
شنل قرمزی گفت: «چشم مادربزرگ» و بعد، سرحال و خوشحال، با آقای شکارچی به طرف خانه شان به راه افتاد.
مطالب مرتبط
ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش
ماجرای مزرعهدار تنبل و مرد زرنگ
ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها