تبیان، دستیار زندگی
در اخبار است که ایشان هفت کس بودند، ملک زادگان به روزگار دقیانوس، در شهر افسوس. و دقیانوس جباری بود متکبر، دعوی خدایی کردی. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستانی از کتاب

یاران غار

یاران غار

در اخبار است که ایشان هفت کس بودند، ملک زادگان به روزگار دقیانوس، در شهر افسوس. و دقیانوس جباری بود متکبر، دعوی خدایی کردی.

وقتی، از ملکی از ملوک اطراف، تهدید نامه رسید به دقیانوس که «اکنون پیر شدی. ولایت به من تسلیم کن و اگر نه، حرب را ساخته باش که می آیم به دیار تو!»

دقیانوس دانست که با وی بر نیاید. بترسید از تهدید وی. تا روزی گربه ای بر بام گنبد قصر بدوید، هرستی بیامد. دقیانوس پنداشت که آن  ملک تاختن آورد. رنگ از روی وی برفت. هفت ملک زاده آنجا بودند و بدیدند.

شب، وقت طعام، یکی از آن هفت کس گفت: « اندیشه ای به دل من آمده است که طعام به گلوی من فرو نمی شود».

گفتند: « آن چه اندیشه است؟ دانی که ما را از یکدیگر رازی نهان نبود».

با ایشان عهد کرد که آشکارا نکنند. بگفت: « من چون آن تغییر بر ملک بدیدم، بدانستم که وی خدایی را نشاید. وی را چه پرستیم؟ که وی مقهوری است همچون ما».

ایشان گفتند: « ما را هم این در دل افتاده است» .

رازها بر یکدیگر بگشادند. نور معرفت در دل ایشان پدید آمد. برخاستند، گفتند:« صواب آن است که بیرون رویم و اسبان در میدان اوفگنیم بر عادت خویش و یکسر برویم».

چون بعضی از راه رفتند، یکی شان گفت: «اکنون که از خدمت مخلوق با خدمت خالق آمدیم، صواب آن است که پیاده رویم خاشع وار».

همه از اسبان فرود آمدند و اسبان را بگذاشتند و پیاده رفتند. پای های ایشان مجروح گشت که ایشان مردمانی بودند به ناز پرورده، هرگز برهنه پای نارفته.

چون زمانی در کوه و سنگ برفتند، شبان دقیانوس را دیدند با رمه ای عظیم . وی ایشان را گفت: « شما که اید و کجا می شوید؟»

گفتند: « به خدمت خداوند هفت آسمان و هفت زمین» .

شبان گفت: « به حق جوانمردی بر شما که مرا با خویشتن بردید که دلم نور معرفت مولا گرفت و شوق او در دل من به جوش آمد» .

ایشان گفتند: « صواب است».

سگی بود وی را، نامش قطمیر. وی نیز از پس ایشان می رفت. گفتند: « سگ را باز گردان که سگ غماز بود، نباید که بانگ کند، از پس ما بیایند و ما را باز یابند» . شبان گفت: « این سگ به راندن من بازنگردد».

همی رفتند تا به غاری رسیدند، گفتند:« در این جا فرو آییم و تن به خدای خویش تسلیم کنیم»! بر در آن غار، دعا کردند که « ربنا اتنا من لدنک رحمه و هیی لنا من امرنا رشدا»

پس در رفتند و همه در نماز ایستادند. لختی نماز کردند. خدای خواب بر ایشان افکند.و آن سگ ایشان بر آستانه غار بخفت. سر بر آستانه نهاده و دو چشم پهن بازمانده، در خواب خوش خفته. و حق هیبتی بر آن سگ پوشانیده تا هیچ جانور زهره ندارد که در وی نگرد و پیرامن آن غار گردد، از بیم وی.

تا 309 سال در آنجا خفته می بودند. آنگاه ایشان را بیدار کرد. چون برخاستند، از یکدیگر پرسیدند: « چند است که ما در این غار خفته ایم؟».

یکی گفت: «روزی».

یکی نگاه کرد، آفتاب هنوز فرو نشده بود. گفت: «لا بل بعضی از روزی».

نگاه کردند. در آن غار نه چنان دیدند که در آنجا می شدند. سنگ ها دیدند از وادی ها در آمده و سیل ها برفته و نشیب ها پدید آمده. گفتند: « حال نه بر آن جمله است که ما می پنداریم. خدای داند که ما چند ببوده ایم اینجا». ساعتی بر آمد، گرسنه شدند. یکی شان را بفرستادند و او را حجت ها برگرفتند که « کسی را از حال ما آگاه نکنی و طعام لطیف آری».

وی بیامد، حال شهر نه بر آن جمله که دید که از پیش دیده بود. حال ها بگشته و دقیانوس هلاک شده و ملکی دیگر از پس وی بوده.می آمد تا به بازار، فرا دوکان طباخی شد. سیم فراداد.

طباخ گفت:« گنج یافته ای؟ راست بگو که از کجا یافته ای که ضرب دقیانوس است؛ سیصد سال از تا زده اند».

***

چون ملک داستان آنان بدانست، وی را بنواخت و منادا فرمود در شهر تا به زیارت ایشان شوند.

خلق روی به کوه نهادند و او را با خود می بردند تا راه نماید به ایشان.

چون نزدیک غار رسیدند، گفت: «صواب آن است که من از پیش فرا شوم و ایشان راخبر دهم که حال چیست تا بنترسند که ایشان پندارند که این روزگار دقیانوس است. مبادا اگر این غلبه وحوش و بوش ببینند، زهره ایشان بچکد!».

از پیش برفت و ایشان را در آن غار آگاه کرد که حال بر چه جمله است.

ایشان گفتند: « ما را از دنیا و صحبت دنیا بس! یا رب، ما را دیدار و صحبت خلق نخواهیم ؛ ما را به حضرت خویش بر!».

خدای، ایشان را جان برداشت.

تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات