شنل قرمزی
روزی و روزگاری در یک دهکده کوچک، دختر کوچولویی بود که همه دوستش داشتند. او در قلب مردم جا داشت.
مادربزرگ دخترک که به بچه ها خیلی علاقه داشت، در روز تولد او، شنل زیبایی به او هدیه کرد؛ یک شنل قرمز پررنگ با کلاهی قشنگ.
دخترک وقتی شنل را دید با خوشحالی فریاد زد: « به! خیلی ممنون مادربزرگ! » او از شنل خیلی خوشش آمده بود.
از آن روز به بعد هر وقت دختر کوچولو شنل را می پوشید و از خانه بیرون می آمد، مردم به او گفتند: «تو با این شنل قرمزت چقدر قشنگی!»
دختر کوچولو دیگر بدون شنل از خانه بیرون نمی رفت. این شد که مردم دهکده اسم او را گذاشتند: شنل قرمزی.
یک روز مادر شنل قرمزی به او گفت: «دخترم، مادربزرگت سرما خورده است. به دیدن او برو و یک شیشه آب پرتغال با چند تا کلوچه برایش ببر.» بعد هم سفارش کرد: «حواست را جمع کن. توی راه بازی گوشی نکن. از جاده دور نشو، با غریبه ها هم حرف نزن.»
- چشم مامان.
شنل قرمزی این را گفت و با خوشحالی از خانه بیرون دوید.
او تازه پا به جنگل گذاشته بود که یک گرگ بدریخت به طرفش آمد و گفت: «کجا با این عجله؟»
شنل قرمزی خندید و جواب داد: «پیش مادربزرگ، آخر او مریض شده است.»
این را گفت و دوباره به راه افتاد. اما گرگ، از پشت سر دخترک دهان گشادش را باز کرد تا او را بخورد که یک دفعه صدای فریادی بلند شد: «ایست!»
این صدای هیزم شکنی بود که آن طرف تر ایستاده و تبرش را بالای سر نگه داشته بود. گرگ فریاد هیزم شکن را شنید. ترسید و فرار کرد.
شنل قرمزی که اصلاً نفهمیده بود هیزم شکن جان او را نجات داده است به راهش ادامه داد.
شنل قرمزی به دشتی پر از گل رسید و با خود گفت: «چه قشنگ!» و ادامه داد: «اگر من یک دسته از این گل ها را بچینم و برای مادربزرگم ببرم، خیلی خوشحال می شود.»
اما گرگ ناقلا که گوش هایش را تیز کرده بود، این حرف را شنید. با خودش گفت: «باید زودتر از دخترک، خودم را به کلبه برسانم و مادربزرگش را به چنگ بیاورم! این طوری می توانم هر دو را بخورم.»
وقتی شنل قرمزی مشغول گل چیدن بود گرگ، با عجله به طرف خانه مادربزرگ به راه افتاد.
گرگ، خیلی زود به در خانه مادربزرگ رسید:
- تق تق
گرگ با صدایی مثل صدای دختر بچه ها گفت: «منم، شنل قرمزی»
مادربزرگ، در را باز کرد اما یکدفعه چشمش به گرگ افتاد که با چشم های تیز و براقش به او نگاه می کرد:
- هوورررر الان تو را درسته قورت می دهم!
گرگ گرسنه، این را گفت و مادربزرگ را یک لقمه کرد و خورد بعد، یکی از لباس خواب های او را پوشید، زود توی تختخواب جست زد و منتظر شنل قرمزی شد.
کمی بعد، صدای ترانه ای قشنگ و خوش آهنگ به گوش گرگ رسید. بعد هم صدای در بلند شد: «تق تق»
گرگ با صدای مهربانی که همه را گول می زد گفت: «بیا تو»
شنل قرمزی داخل کلبه شد و پرسید: «چطورید مادربزرگ؟ حالتان بهتر شده؟»
گرگ این بار با صدای کلفت و عجیبی گفت: « آه دخترم، بالاخره آمدی؟ منتظرت بودم.»
شنل قرمزی گفت: «وای مادربزرگ! صدایتان بدجوری خراب است.»
- گلودرد دارم عزیزم.
- بیچاره مادربزرگ! عیبی ندارد، عوضش من این گل ها را برای شما چیده ام.این کلوچه ها و آب پرتقال را هم مامان داده که برایتان بیاورم.
- گرگ گفت: «تو چقدر مهربانی شنل قرمزی! جلوتر بیا تا صورتت را ببینم.»
شنل قرمزی به تختخواب نزدیک شد. چشمش به لباس خواب مادربزرگ افتاد، بعد، از تعجب تکانی خورد و فریاد کشید.
ادامه دارد....
مطالب مرتبط
ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش
ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها
ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش