تبیان، دستیار زندگی
ون این عنوان را كه نوشتى به یادت بسپار و نام آنها را مقدس بدار اگرچه فقط این سه تا نیست و تو یادهاى زیادى را باید در دفترت بنویسى مثلاً یاد بانه… مریوان … والفجر 8 والفجر ،6،5 و … و چه مى دانى كه كدام را مى گویم و چه فرقى مى ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یاد شلمچه…یاد فكه …یاد مجنون


این عنوان را كه نوشتى به یادت بسپار و نام آنها را مقدس بدار اگرچه فقط این سه تا نیست و تو یادهاى زیادى را باید در دفترت بنویسى مثلاً یاد بانه… مریوان … والفجر 8 والفجر ،6،5 و … و چه مى دانى كه كدام را مى گویم و چه فرقى مى كند از «مرصاد» بگویم یا از شلمچه، از فكه بگویم یا از مجنون و … فقط بگذار بگویم نام تمام آنهایى را كه عاشقانه در خون خود غلتیدند و پیكر و قامتهاى جوانشان چه كسى مى گوید كجاست؟!! و آثار و نشانشان را از چه كسى بگیرم. امروز همواره این زمزمه را كسى نجوا مى كرد و هر لحظه دل از تو مى برد و ترا تا ناكجاها به سیر وسیاحت دعوت مى كرد. تو امروز در خدمت نبودى، مرغ بى قرارى را مى مانستى كه آرام و قرارت معنى نداشت. مجنون را بگویم تا از مجنون سخنان خود زبان باز كرده و سخن آغاز كند. از دعاهاى شبانه و نجواهاى آرامشان، از ایستادنها نمازهاى آمیخته در سكوتشان، دعاى كمیل، توسل و از زیارت عاشورایشان از همه و همه از آن روزهایى كه آمد و آرام گذشت و وقایعى را با خود گذراند كه امروز جز حكایت چیز دیگرى از آنها به جا نمانده است. از آنهایى كه در هنگام خواندن زیارت عاشورا به سجده آخرین رفتند و هرگز سر از سجده خود برنداشتند. همه آنهایى كه گفتند «الذین بذلو مهجهم دون الحسین (ع)» و خون دلهایشان را بدون هیچ توقعى در مقابل حسین (ع) بذل و بخشش كردند. به راستى كه چه عمل نیكویى انجام دادند و چه سبكبال از دشت مجنون گذشتند، از آن جزیره عشق كه مجنون صفت، بال به بال هم دادند و نجمه كنان پریدند آنقدر بالاتر رفتند كه با هیچ نردبانى به بلنداى آنها هم نمى توان رسید و با هیچ بالابرنده اى نمى توانى آن در خروج را پیدا كنى مگر فقط به بال شهادت و با نردبان عشق. به یاد «بانه»، «مریوان» به یاد مظلومیت تو اى دوست كه عاشقانه از روزنه امید بخش شهادت گذر كردى. چشمانت را آرام، آرام روى هم گذاشتى و گذر هیچ چیز را حس نكردى به صورتى كه آرام تر از هر خواب شیرین به خواب رفته بود چشم دوختم، نگاه كردم. اما آن را دیگر از هم نگشودى زیرا نیازى به دیدن چشم سرنداشتى كه تو تمام تن چشم شده بودى و مشغول به تماشا. من شلمچه را به این دلیل یاد مى كنم كه یك روز و روزهاى زیادى از پى هم گذشت و غوغا و بلوایى در كنار شلمچه به پا شد و گلهاى اقاقى زیادى روى خاك آن ریختند كه هر كدام یك رنگ و بویى جداگانه داشتند و حال و هوایى دیگر. امروز از گلهاى ارغوانى شلمچه جز حكایت رنگارنگ چیز دیگرى بر جاى نمانده است و حكایت این گلها در این است كه هر صبح و شام از بوى دل انگیزش سرمست مى شوم. سالها از این ماجرا خواهد گذاشت اما شادابى و سرمستى گلهاى باغ شهادت هرگز زوال و نیستى به خود نخواهد دید و همواره عطرافشانى خواهد كرد و دوباره بوى عطرآگین این گلها به مشام هر انسانى رسید از این دلنوازى فكرها و اندیشه ها و قلبها و روحها تجلى پیدا خواهد كرد به طورى كه هر كسى با خود خواهد گفت: «كاش من هم در آن روز با تو بودم و در كنار تو از كسانى بودم كه خون دلشان را هدیه كردند براى خدا و از این بیقرارى گذشتند مست، مست، به مستى خواب چشمان یك شهید.»

عفت اصغریلو