تبیان، دستیار زندگی
«قلبم می زد. دستگاهی که صفحه سبزرنگی داشت، خط های قلبم را نشان می داد. ها... ها... لی لا چه کسی می تواند دیوانگی های قلب آدمی را روی صفحه کاغذی نقاشی کند؟ هیچ کس نمی تواند خواب و رویاهای آدم را روی بوم نقاشی بریزد. آرزوی زنده ماندن را هم نمی تواند روی ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

«سالمرگی» و قطعه قطعه نویسی

«سالمرگی» و قطعه قطعه نویسی

رمان «سالمرگی» اصغر الهی، نویسنده ای که روان پزشکی نام آور و حرفه ای هم هست، یک جور کاوش در روح و روان آدم هاست؛

گونه ای مواجهه با خاطرات و فراموشی چند نسل از آدم های یک خانواده پر زاد و رود است. نویسنده نه به سیاق مألوف داستان های «خانوادگی» و «عامه پسند»، بلکه به شیوه ای پیچیده با نوعی قطعه قطعه نویسی، داستان خود را روایت کرده است.

داستان از زبان مردی حساس و «لطمه دیده» روایت می شود، مردی که خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی خود را در مسیری ناهموار و ناپیوسته بازخوانی یا در واقع بازنمایی می کند و برای این که خواننده در مسیر روایت راوی قرار بگیرد و در معرض آن چه بر او و اطرافیانش گذشته است واقع شود باید شش دانگ حواس خود را مجموع کند و هر عبارت و هر قطعه ای را که نقل می شود با ظرافت در جایگاه مربوط و معنی دار ساختار روایی داستان بگذارد ، در غیر این صورت رمان در همان پریشانی صورت ظاهر خود باقی می ماند.

وقتی که راوی قلبش بر اثر ضعف و فرسودگی وازده است این عبارت در ذهن یا خاطر او واخوانی می شود: «قلبم می زد. دستگاهی که صفحه سبزرنگی داشت، خط های قلبم را نشان می داد. ها... ها... لی لا چه کسی می تواند دیوانگی های قلب آدمی را روی صفحه کاغذی نقاشی کند؟ هیچ کس نمی تواند خواب و رویاهای آدم را روی بوم نقاشی بریزد. آرزوی زنده ماندن را هم نمی تواند روی تابلو، یا حتی کاغذ سفیدی نشان بدهد

با نقل این قطعه در واقع نویسنده دارد به نحوی پاسخ تقدیری خود را به «نامجموع بودن» روایت رمان می دهد، و این را می توان در حکم نوعی هشدار هم تلقی کرد، که خواننده نباید توقع داشته باشد که نویسنده خلجان های ذهن یا تارهای نامریی وجود آدمیزاد را روی صفحه سفید کاغذ نشان بدهد. اما در عین حال این هشدار را می توان به مثابه نوعی زورورزی یا ذوق آزمایی، هم تلقی کرد؛ به این معنی که نویسنده بنا را بر «مریی» ساختن آن چه «نامریی» است گذاشته؛ چیزی که در عالم «واقع» نامقدور است اما در عالم «امکان» می تواند میسر باشد. شاید در واقع ماهیت هنر، یا ادبیات، همین باشد.

بنابراین پرسش اصلی این است که آیا نویسنده «سالمرگی» توانسته به این توفیق- مریی ساختن آن چه نامریی است- دست یابد؟ با پیدایش جنبش فرانسوی «رمان نو» این معنا به صورت گرفتن یک نظر گاه ذهنی و حل شدن «من» نویسنده در روایت داستان تجلی پیدا کرد؛ چیزی که به صورت جست و جوی نظم در آشفتگی یا آشفتگی در نظم نیز معنا می یابد. اما آن چه اهمیت دارد تناسب «صورت» یا ساختار صناعتی رمان با مقتضیات موضوع است؛ یعنی یافتن شیوه خاص و مساعدی که بتواند با موضوع یا «ماده» داستان تناسب درونی پیدا کند.

این تلاش را از سوی نویسنده سالمرگی می توان در متن رمان به وضوح مشاهده کرد؛ اگر چه ممکن است خوانندگان در تبیین یا تأیید این تلاش با یکدیگر موافق نباشند و این البته طبیعی است و درباره هر متنی می تواند واقع شود. شاید از حیث سهولت بحث درباره رمان سالمرگی بتوان آن را یک رمان «روان شناختی نو» نامید؛ رمانی که از «واقعیت بیرونی» دوری می گزیند تا به «واقعیت درونی» روی بیاورد. واقعیت درونی را می توان به دنیای پنهان ناشی از خیال و رویا تعبیر کرد؛ همان چیزی که عرصه بازی بی وقفه زندگی و ادراک حسی ماست.

در رمان سالمرگی، مثل اغلب رمان های روان شناختی نو ما با نوعی «خود زندگی نامه» یا «حسب حال» رو به رو هستیم؛ گونه ای سیر و سفر معنوی که بر زمینه ای از حوادث فردی و خانوادگی (اجتماعی) می گذرد. این سفر ضمن این که بر بستری از وقایع شگفت و خارق العاده جریان دارد. جست و جویی به قلب ضمیر ناهوشیار فرد انسانی نیز هست. راوی نیاز شدیدی به رو به رو کردن مسائل درونی زندگی خصوصی خود با دنیای بیرون دارد. و از همین روست که گذشته و خاطرات خود را وا می کاود. ظاهراً بیماری ضعف قلب او، انگیزه و عامل مساعدی است تا در انزوا قصه زندگی خود را مرور، تجربه و بازتجربه، کند؛ به نحوی که گویی اتاق (بستر) او بدل به عین ذهنش می شود تا به دور از هیاهوی بیرون به گردش جهان درون خود بپردازد؛ همان گونه که مارسل پروست (راوی) «در جست وجوی زمان از دست رفته» در انزوای مصون از قبل وقال بیرون به تجزیه و تحلیل اعجاب انگیز نفسانیات خویش می پردازد.

برای راوی رمان سالمرگی زمان گذشته بدل به زمان حال می گردد، حال پیوسته که زمان گذشته در آن مستحیل می شود. گاهی به نظر می رسد که گذشته ناپدید می شود و آن چه می ماند همان زمان حال است که خود بدل به نوعی گذشته می شود. نویسنده تمایلی به ناپیدا سازی (نامریی ساختن) خود دارد و بر آن است تا خواننده را مستقیماً در رویاروی تجربه ذهنی خود و سایر آدم ها، قرار دهد. به رغم بازگشت های مکرر راوی (نویسنده) به گذشته چنین به نظر می آید که همه چیز در همان لحظه ای روی می دهد که خواننده داستان را می خواند. هر چند، نویسنده مطلقاً از صحنه داستان کناره نمی گیرد و حضورش گاهی محسوس می شود، اما گزینش نظر گاه اول شخص، در روایت رمان، این حضور را موجه می سازد؛

برای نمونه می توان به همان عبارت افتتاحیه رمان اشاره کرد: «آدمی چه قدر عمر می کند، یک وجب، سه وجب، یک سال، سه سال، صد سال، به اندازه عمر مادربزرگ.» یا همان عبارتی که در ابتدای این نوشته نقل کردیم: «چه کسی می تواند دیوانگی های قلب آدمی را روی صفحه کاغذ نقاشی کند؟ هیچ کس نمی تواند خواب و رویاهای آدم را روی بوم نقاشی بریزد.» در این عبارت ها نویسنده به کمک راوی می آید، یا راوی از نویسنده مدد می جوید؛ به ویژه در رمانی که اغلب مرجع نقل ها روشن نیست و خواننده باید با فراست ناقل هر گفته و طرف خطاب هر کلام را بیابد. در واقع این تغییر، اتکای راوی به نویسنده یا برعکس، خواننده را نیز بدل به نویسنده می سازد و او را وامی دارد تا حافظه همه آدم های داستانی، به ویژه راوی، را همواره حی و حاضر نزد خود داشته باشد. صناعت قطعه قطعه نویسی و پرهیز از روایت گری صاف و مستقیم، نقش فعالی را به خواننده تفویض می کند؛ زیرا خواننده است که سرانجام به داستان شکل می بخشد و همواره می بایست برای گردآوری اطلاعات و نشانه ها حواس مجموع خود را به کار گیرد. در فصل اول این صناعت با پیچیدگی و ظرافت بیشتری به کار گرفته شده است. ولی در فصل های بعدی، ضرب آهنگ رمان تندتر می شود و خواننده سریع تر وقایع را دنبال می کند.

سالمرگی را می توان دنباله آثار الهی، از جمله «دیگر سیاوشی نمانده» و «سرداری ها» و «زیر چادر خال خالی»، به حساب آورد؛ گونه ای روایت گری روان شناختی که خود نویسنده از آن به «واگویی روانی» تعبیر کرده است. در واقع داستان های الهی چشمی بینا برای تصویرهایی که نویسنده می آفریند و گوشی شنوا برای دریافت صدای آدم های داستانی می طلبد. این نیاز از نوعی اعتماد به نفس ناشی می شود، زیرا خواننده حساس و «فرهیخته» نیز از نویسنده توقع تصویر خیال بکر و صدای «ناشنوده» و اعجاب آور دارد؛ چیزی که در هر متنی پیش نمی آید یا به ندرت پیش می آید.

محمدرضا بیگی

تهیه و تنظیم : مهسا رضایی - بخش ادبیات تبیان