فکر بکر بزغاله کوچولو
باید بدانیم که این بزغاله از وقتی که مادرش او را زاییده بود پایش شل بود. اوایل که خیلی بچه بود خودش نمی دانست که پایش با دیگران فرقی دارد ولی بعد که کمی بزرگ تر شده بود این موضوع را فهمیده بود و خیلی ناراحت شد. می دید بزغاله های دیگر دایم جست و خیز می کردند، این طرف و آن طرف می دویدند ولی او نمی توانست پا به پای آنها بازی کند. این بود که مدت ها غمگین بود و یک روز به مادرش گفت: «مادرجان، یا پای من را درست کن مثل همه راه بروم یا من دیگر از خانه بیرون نمی آیم چون که نمی توانم مثل دیگران بازی کنم و یا اگر دشمنی به من حمله کند فرار کنم. من اصلا از این زندگی بیزارم، من نمی خواستم پایم لنگ باشد، چرا باید پای من شل باشد؟»
مادرش که بز هوشیار و زیرکی بود جواب داد: «بچه جان، زیاد هم غصه نخور چون که اگر پایت خوب نمی شود در عوض تو بچه با هوشی هستی و می توانی چیزهای بهتری داشته باشی که ارزش آن از یک جفت پای سالم بیشتر باشد.
اگر کمتر بازی می کنی عوضش می توانی بیشتر در فکر یاد گرفتن باشی، اگر پایت شل است می توانی با کارهای خوب و رفتار پسندیده خودت را عزیز کنی، اگر نمی توانی از دشمن فرار کنی می توانی با فکر و تدبیر و حیله بر دشمن پیروز شوی و اگر نقصی در بدن تو هست می توانی بیشتر مهربان باشی و هیچ وقت با خودپسندی و بدزبانی دل کسی را نرنجانی تا همه دوست و هوادار تو باشند.
مگر آدم ها را نمی بینی که بعضی نابینا هستند و بعضی فلج هستند یا نقص دیگری دارند ولی باز هم هنری یاد می گیرند و دانشی به دست می آورند و اخلاق خوب تر پیدا می کنند و همیشه هم عزیز هستند و امیدوار و خوشحال زندگی می کنند.»
بزغاله کوچک این حرف مادرش را همیشه به خاطر داشت. امروز هم وقتی دید نمی تواند با پای لنگ از چنگ گرگ فرار کند فکری به خاطرش رسید و تصمیم گرفت حیله ای به کار ببرد. این بود که چند قدم به طرف گرگ پیش رفت و به او گفت: «ای گرگ توانا، خوب کردی که خودت آمدی چون من ضعیف هستم و نتوانستم زودتر خودم را به تو برسانم.»
گرگ که انتظار داشت بزغاله فرار کند از این حرف تعجب کرد و ایستاد و پرسید: « مگر با من کاری داشتی؟»
بزغاله گفت: «می خواستم پیغام چوپان را برایت بیاورم. چوپان سلام رسانیده و می گوید چون امروز هیچ اذیت و آزاری از طرف تو به گله گوسفندان نرسیده و معلوم می شود گرگ خوبی هستی ما باید قدر تو را بدانیم. و اینک چوپان من را که بزغاله ظریف خوش آوازی هستم پیش تو فرستاده تا اگر مایل باشی آواز خوبی برایت بخوانم که در موقع خوردن گوشت من بیشتر از خوراک خود لذت ببری اگر هم ذوق آواز نداری و بره های چاق و پر گوشت را بیشتر می پسندی به او خبر بدهم تا هدیه امروز را بره پرواری بفرستد و فردا هم مطابق میل تو یک گوسفند برایت بفرستد و هر روز هم همین طور. تا هم تو خیالت راحت باشد و هم چوپان حساب گوسفندهای مردم را داشته باشد.»
گرگ خونخوار با اینکه خیلی گرسنه بود از خوش زبانی بزغاله مغرور شد و فکر کرد: «اگر بخواهم مطابق رسم پدران خود رفتار کنم باید فوری این بزغاله را بخورم ولی حالا که چوپان خودش می خواهد هر روز غذای مرا بفرستد بهتر است کمی خوش باشم و اگر آواز این بزغاله از صدای مرغ های صحرایی بهتر باشد بد نیست که هر روز موقع خوراک با آواز او اشتهای خود را زیاد کنم و هر روز بره ای از شبان بخواهم و روز خوبی داشته باشم، اگر هم دیدم آوازش خوب نیست که خودش را می خورم...» این فکر را کرد و به بزغاله گفت: «خوب، بهترین آوازت را بخوان ببینم.»
بزغاله گفت: «ساز هم بزنم؟»
گرگ گفت: «بزن، ساز و آواز با هم بهتر است.»
بزغاله یک تکه چوب را که چند قدم دورتر افتاده بود نشان داد و گفت: «پس اجازه بده آن نی را بردارم.» بزغاله چند قدم دورتر رفت و آن تکه چوب را برداشت و به دهان خود نزدیک کرد و به بهانه آواز خواندن ناگهان از سوز دل فریاد جگر خراشی بر کشید که صدایش به گوش چوپان برسد. و چوپان پشت سر خود را نگاه کرد و مانند برق و باد با چوب دستی خود به طرف بزغاله دوید. هنوز گرگ از آواز بزغاله چیزی دستگیرش نشده بود که چوپان را بالای سر خود دید و دیگر مجال فرار کردن نداشت. چوپان گرگ را بخوبی ادب کرد و بزغاله را بغل کرد و به سلامت به گله رسانید.
قصه های خوب برای بچه های خوب _مهدی آذریزدی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
مطالب مرتبط
ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش
ماجرای مزرعهدار تنبل و مرد زرنگ
ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها
ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش