گرگ ترسو و بزغاله ی کوچک
گرگ خونخوار هم که آن روز ناامید شده بود اول می خواست از آنجا برگردد ولی چون از حرف های سگ خشمگین شده و لجش گرفته بود با خود فکر کرد: «بهتر است در همین صحرا بمانم . هر چه باشد اینجا نعمت فراوان است. بیابان های دیگر مثل آبی بود که ماهی نداشت و شکار گیر نمی آمد اما این صحرا مثل دریایی است که ماهی دارد و اگر امروز به تور ما نیفتاد فردا می افتد. از این گذشته باید با خوردن چند تا از این گوسفند ها از این سگ فضول هم انتقام بگیرم و به او بفهمانم که گرگ یعنی چه،» بعد چون میدان را خالی دید جستی زد و از رودخانه پرید این طرف و مثل آدم هایی که دشمن را دور می بینند پهلوان می شوند صدای خود را بلند کرد و با فریاد گفت: «فردا همه را می درم، من از هیچ کس نمی ترسم، مرا می گویند گرگ، مرا می گویند گرگ خونخوار، هاف هاف، هاف هاف.»
آن وقت قدری در صحرا جستجو کرد و تپه ها و گودال ها را وارسی کرد و تا نزدیک آبادی هم آمد اما چون صدای سگ های ده به گوش می رسید دوباره برگشت، روی یک تپه دراز کشید و به همه طرف گوشی می داد و نقشه می کشید که فردا چگونه سگ را غافلگیر کند و چوپان را بترساند و از گله گوسفند ببرد.
روز بعد تازه آفتاب صحرا را روشن کرده بود که از دور گله گوسفند پیدا شد و شبان با چوب دستی اش و سگ با گردن بند افتخارش آن ها را همراهی می کردند.
گرگ گرسنه دندان های خود را روی هم فشار داد و در حالی که از صدای بع بع گوسفندها دلش قوت گرفته و حال خوشی پیدا کرده بود از تپه پایین آمد و در پشت یک بته خارسبز و پر پشت ایستاد تا فرصتی برای حمله به دست آید.
همین که گوسفندان مشغول چرا شدند سگ گله جست و خیز کنان اطراف صحرا را وارسی کرد و با وضع ترس آوری صدا کرد تا اگر دشمنی در کمین هست بداند که سگ حاضر است و حساب کار خودش را بکند، بعد هم رفت بالای یک بلندی و نزدیک شبان ایستاد.
گرگ خونخوار هم با همه هارت و پورت و رجزخوانی دیشب خود حالا که سگ و شبان را حاضر می دید جرأت نمی کرد به گله نزدیک شود و همانطور که گرگ گلوی بره را می گیرد، ترس گلوی خودش را گرفته بود و بی صدا از پشت سایه علف ها به هر گوشه ای سر می کشید و می ترسید جلو برود تا عصر شد و موقع برگشتن گله به آبادی فرا رسید.
باز هم سگ از جلو به راه افتاد و شبان چوب دستی خود را تکان می داد و گوسفندها را صدا می زد تا همه را جمع کرد و دنبال سگ گله راه انداخت و خودش هم چوبدستی را روی دوش گذاشته دست های خود را به آن آویزان کرد و از پی آن ها روان شد.
وقتی آن ها قدری راه رفتند گرگ دوباره رفت روی تپه و دید یک بزغاله کوچک که پایش می لنگید از گله عقب افتاده و از سایر گوسفندها فاصله پیدا کرده. گرگ با سرعت به طرف بزغاله دوید تا او را بگیرد.
بزغاله ناگهان گرگ را دید و فهمید که اگر گرگ گلویش را بگیرد دیگر کار از کار می گذرد و چون طاقت جنگ و پای فرار هم نداشت به یاد حرف مادرش افتاد و به فکرش رسید که حالا موقعی است که باید حیله ای به کار ببرد و جان خود را نجات بدهد.
ادامه دارد....
آذری یزدی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
مطالب مرتبط
ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش
ماجرای مزرعهدار تنبل و مرد زرنگ
ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش