تبیان، دستیار زندگی
گرگ ترسو و بزغاله ی کوچک گرگ خونخوار هم که آن روز ناامید شده بود اول می خواست از آنجا برگردد ولی چون از حرف های سگ خشمگین شده و لجش گرفته بود با خود فکر کرد: «بهتر است در همین صحرا بمانم . هر چه باشد اینجا نعمت فراوان است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گرگ ترسو و بزغاله ی کوچک
گرگ ترسو و بزغاله ی کوچک

گرگ خونخوار هم که آن روز ناامید شده بود اول می خواست از آنجا برگردد ولی چون از حرف های سگ خشمگین شده و لجش گرفته بود با خود فکر کرد: «بهتر است در همین صحرا بمانم . هر چه باشد اینجا نعمت فراوان است. بیابان های دیگر مثل آبی بود که ماهی نداشت و شکار گیر نمی آمد اما این صحرا مثل دریایی است که ماهی دارد و اگر امروز به تور ما نیفتاد فردا می افتد. از این گذشته باید با خوردن چند تا از این گوسفند ها از این سگ فضول هم انتقام بگیرم و به او بفهمانم که گرگ یعنی چه،» بعد چون میدان را خالی دید جستی زد و از رودخانه پرید این طرف و مثل آدم هایی که دشمن را دور می بینند پهلوان می شوند صدای خود را بلند کرد و با فریاد گفت: «فردا همه را می درم، من از هیچ کس نمی ترسم، مرا می گویند گرگ، مرا می گویند گرگ خونخوار، هاف هاف، هاف هاف.»

گرگ ترسو و بزغاله ی کوچک

آن وقت قدری در صحرا جستجو کرد و تپه ها و گودال ها را وارسی کرد و تا نزدیک آبادی هم آمد اما چون صدای سگ های ده به گوش می رسید دوباره برگشت، روی یک تپه دراز کشید و به همه طرف گوشی می داد و نقشه می کشید که فردا چگونه سگ را غافلگیر کند و چوپان را بترساند و از گله گوسفند ببرد.

روز بعد تازه آفتاب صحرا را روشن کرده بود که از دور گله گوسفند پیدا شد و شبان با چوب دستی اش و سگ با گردن بند افتخارش آن ها را همراهی می کردند.

گرگ گرسنه دندان های خود را روی هم فشار داد و در حالی  که از صدای بع بع گوسفندها دلش قوت گرفته و حال خوشی پیدا کرده بود از تپه پایین آمد و در پشت یک بته خارسبز و پر پشت ایستاد تا فرصتی  برای حمله به دست آید.

همین که گوسفندان مشغول چرا شدند سگ گله جست و خیز کنان اطراف صحرا را وارسی کرد و با وضع ترس آوری صدا کرد تا اگر دشمنی در کمین هست بداند که سگ حاضر است و حساب کار خودش را بکند، بعد هم رفت بالای یک بلندی و نزدیک شبان ایستاد.

گرگ خونخوار هم با همه هارت و پورت و رجزخوانی دیشب خود حالا که سگ و شبان را حاضر می دید جرأت نمی کرد به گله نزدیک شود و همانطور که گرگ گلوی بره را می گیرد، ترس گلوی خودش را گرفته بود و بی صدا از پشت سایه علف ها به هر گوشه ای سر می کشید و می ترسید جلو برود تا عصر شد و موقع برگشتن گله به آبادی فرا رسید.

گرگ ترسو و بزغاله ی کوچک

باز هم سگ از جلو به راه افتاد و شبان چوب دستی خود را تکان می داد و گوسفندها را صدا می زد تا همه را جمع کرد و دنبال سگ گله راه انداخت و خودش هم چوبدستی را روی دوش گذاشته دست های خود را به آن آویزان کرد و از پی آن ها روان شد.

وقتی آن ها قدری راه رفتند گرگ دوباره رفت روی تپه و دید یک بزغاله کوچک که پایش می لنگید از گله عقب افتاده و از سایر گوسفندها فاصله پیدا کرده. گرگ با سرعت به طرف بزغاله دوید تا او را بگیرد.

بزغاله ناگهان گرگ را دید و فهمید که اگر گرگ گلویش را بگیرد دیگر کار از کار می گذرد و چون طاقت جنگ و پای فرار هم نداشت به یاد حرف مادرش افتاد و به فکرش رسید که حالا موقعی است که باید حیله ای به کار ببرد و جان خود را نجات بدهد.

ادامه دارد....

آذری یزدی

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش

پرواز 3 جوجه در آسمان آبی

 ماجرای مزرعه‌دار تنبل و مرد زرنگ

ما دیگه مدرسه نمی ریم!!!

ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش

تلاش 3 سنجاب کوچولو در جنگل

ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه

اولین خروس

گلک، بهارش کو؟

سارا و دانه ی برف

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.