تبیان، دستیار زندگی
سگ گفت: «چه بدی کرده ای؟ البته چون زورت به من نمی رسد و گوشت من هم خوراکی نیست نمی توانی قصد بدی به من داشته باشی، اما گناه تو این است که بیکاره و ظالم و بیرحم هستی و می خواستی بره بی گناه را بکشی و بخوری.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سگ وفادار و گرگ خونخوار

گله گوسفند

سگ گفت: «چه بدی کرده ای؟ البته چون زورت به من نمی رسد و گوشت من هم خوراکی نیست نمی توانی قصد بدی به من داشته باشی، اما گناه تو این است که بیکاره و ظالم و بیرحم هستی و می خواستی بره بی گناه را بکشی و بخوری.»

گرگ جواب داد: «بله، من همه اینها را که گفتی هستم اما این چه ربطی به تو دارد. مگر خود تو چه کار می کنی و مگر غیر از این است که همان بره را از چنگ من در آوردی تا خودت بخوری؟ آن هم توی این صحرا که پر از ناز و نعمت است و بیشتر از صدتا بره و بزغاله هست، اگر راست می گویی و تو خودت هم ظالم و بیرحم نیستی می خواستی بگذاری این بره کوچک را من بخورم، تو هم می رفتی یکی دیگر را می گرفتی و می خوردی، نه اینکه چشم نداشته باشی این را ببینی و دنبال من کنی تا این یکی را هم  از من بگیری.»

سگ گفت: « آفرین به این هوش! حالا فهمیدم که علاوه بر عیب های دیگر نادان هم هستی، چون هنوز نمی دانی که من گوسفندها را نمی خورم بلکه من همراه آن ها می آیم تا نگذارم حیوانات درنده ای مثل تو آن ها را  اذیت و آزارکنند.»

گرگ گفت: « این هم نشانی نادانی خودت است. حیوان بدبخت، مگر بیکاری یا عقلت کم است که بیایی گوسفندها را حفظ کنی و مرا هم از خورد و خوراک بیندازی و خودت هم نخوری؟... اگر هم نمی توانی آن ها را شکار کنی پس می خواستی از سر راه من کنار بروی تا من یکی از گوسفندها را بکشم و سهم خود را بردارم بقیه اش را هم تو بخوری و بعد هم با هم رفیق باشیم و هر روز همین کار را بکنیم.»

سگ جواب داد: «نخیر، لازم نیست برای من دلسوزی کنی، رفاقت با تو هم برای من ننگ است. ترا می گویند گرگ خونخوار و مرا می گویند سگ وفادار، من افتخار می کنم که وظیفه شناس و درستکار هستم. نگاه کن، این گردن بند زیبایی که به گردن من است نشان افتخار من است و چون من به گوسفندها آزاری نمی رسانم همیشه همراهشان هستم و خیال راحت و خاطر آسوده دارم و از کسی نمی ترسم و در شهر و ده و کوچه و خیابان پیش همه کس عزیز هستم، اما تو... »

 گرگ خونخوار

گرگ میان حرفش دوید و گفت: «خوبه، خوبه! همه اینها که گفتی به یک پول سیاه نمی ارزد. تو می گویی افتخار می کنی و گردن بند زیبا و خاطر آسوده داری و عزیز هستی؛ این حرف ها همه شعر است، این حرف ها را آدم ها به تو یاد داده اند که نوکرشان باشی و برایشان کار بکنی اما من می گویم گوسفند برای خوردن است. وقتی تو نمی خواهی بخوری چه همراه آن ها باشی چه نباشی فایده ای برایت ندارد، دیگر اینکه می گویی راحت هستی، این هم نیست، چون که تو بعد از این همه دوندگی و جوش زدن تازه محتاج دیگران هستی و اگر شب غذایت را دیر بدهند صدای واق واقت به آسمان می رسد.

اما من اگر هر روز یک خرگوش هم شکار کنم تا فردا سیرم و برای خودم آزادم، جهان گردی و کوه پیمایی می کنم، هر جا درختی و سبزه ای هست می نشینم و به آواز مرغ ها گوش می دهم، می آیم و می روم و همه هم از من می ترسند.»

سگ جواب داد: «هیچ این طور نیست و برعکس خودت از همه می ترسی و با این همه ادعا که گرگ درنده هستی از من  می ترسی، از چوپان می ترسی، از آبادی می ترسی، از مردم می ترسی و چون بد کار و خونخوار هستی همیشه وحشی و همیشه گرسنه ای و هر جا هم سایه تو را ببینند با تیر می زنند. حالا هم صلاح تو در این است که زود از همان راهی که آمده ای برگردی و دیگر تو را در این صحرا نبینم و گرنه هر جا که گیرت بیاورم پوست از تنت می کنم، حالا خودت می دانی.»

سگ این را گفت و به طرف گله برگشت و چون نزدیک غروب شده بود همان طور که هر روز عادت داشتند بره ها، میش ها، بزها و بچه هایشان را جمع کردند و سگ جلو جلو می رفت و گوسفندها دنبال او و چوپان هم پشت سرگله و به طرف آبادی روانه شدند.

ادامه دارد.....

آذری یزدی

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش

پرواز 3 جوجه در آسمان آبی

ماجرای مزرعه‌دار تنبل و مرد زرنگ

ما دیگه مدرسه نمی ریم!!!

ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش

تلاش 3 سنجاب کوچولو در جنگل

ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه

اولین خروس

گلک، بهارش کو؟

موجودی شبیه دایناسور کوچولو

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.