تبیان، دستیار زندگی
گشتم صد و سی دره، ندیدم آدم دو سره یکی بود، یکی نبود. دو تا مرد روستایی بودند که باروبنه ی سفرشان را آماده کرده بودند تا به روستای دیگری سفر کنند. آن ها نباید دیر راه می افتادند، چون باید قبل از تاریکی هوا از دره ی غول بیابانی عبور می کردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گشتم صد و سی دره، ندیدم آدم دو سره
غول بیابونی

یکی بود، یکی نبود. دو تا مرد روستایی بودند که بار و بنه ی سفرشان را آماده کرده بودند تا به روستای دیگری سفر کنند. آن ها نباید دیر راه می افتادند، چون باید قبل از تاریکی هوا از دره ی غول بیابانی عبور می کردند. غول بیابانی موجود خطرناکی بود. اگر در روز روشن از دره ی غول بیابانی می گذشتند، اتفاقی نمی افتاد. اما اگر کسی گذارش در شب به آن دره می افتاد، سر و کارش با غول بیابانی بود.

توی راه، یکی از روستاییان پا درد گرفت و به همین دلیل آن دو مدتی برای استراحت مجبور شدند بمانند. کم کم هوا داشت تاریک می شد. اما هنوز آن دو نفر به دره ی غول بیابانی نرسیده بودند. ناگهان هر دو لحظه ای ایستادند و به یکدیگر نگاهی کردند و گفتند: «چه کنیم؟»

یکی از روستاییان گفت: «نمی توانیم در تاریکی شب به راهمان ادامه بدهیم. راه را گم می کنیم و به بیراهه می افتیم.»

دیگری گفت: ولی در اینجا هم نمی توانیم بمانیم. در این درّه غول بیابانی زندگی می کند. حتماً شب که بشود، سروقتمان می آید و یک لقمه ی چپ مان می کند.»

مردم روستا می گفتند که غول بعد از این که آدمی را شکار کرد، با زبان زبر و سوهان مانندش کف پای شکارش را آن قدر لیس می زند که زخم می شود؛ طوری که نمی تواند فرار کند بعد، سرفرصت بچه هایش را صدا می زند تا دسته جمعی شکار را بخورند.

روستایی اول فکری به خاطرش رسید و گفت: «بیا کاری بکنیم، کارستان. موضوع صد تا داستان. من کف پاهایم را توی پاچه ی شلوار تو می کنم، تو هم کف پاهایت را توی پارچه ی شلوار من بکن. در این صورت، کف پاهای ما بیرون نمی ماند تا غول آن ها را لیس بزند و زخم کند.»

فکر خوبی بود. دو مرد روستایی به پشت خوابیدند و کف پاهایشان را توی شلوار یکدیگر کردند. بعد هر دو با خیال راحت خوابیدند.

غول بیابونی

شب که شد، غول بیابانی سروقت شان آمد. مثل همیشه دنبال کف پاهای شکارش گشت تا آن ها را لیس بزند اما هر چه گشت، کف پایی پیدا نکرد. به این طرف نگاه کرد، «سر» بود به آن طرف شکارش هم که چشم انداخت، چیزی جز سر ندید. فکر کرد که شکار آن شبش به جای پا، دو تا سر دارد. خیلی تعجب کرد ترسید با خودش گفت که نکند این موجود دو سر، غول قوی تری باشد. از ترس فرار کرد بچه غول ها که منتظر غذای آن شب بودند، پرسیدند: «چرا وحشت زده ای و می ترسی؟»

غول بیابانی نشست. نفسی تازه کرد و گفت: «تا حالا صد و سی درّه را زیر پا گذاشته ام اما آدم دو سری که پا هم نداشته باشد ندیده ام.»

به همین دلیل، وقتی کسی با حیله و نیرنگی رو به رو بشود و بخواهد تعجب خودش را از آنچه دیده است ابراز کند، می گوید: گشتم صد و سی دره، ندیدم آدم دو سره...

ضرب المثال _ مصطفی رحماندوست

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد

بابات هم همین زبان درازی ها را داشت

اگر پیش همه شرمنده ام

از کیسه ی خلیفه می بخشد

با شیطان ارزن کاشته

فردا من این ده را زیر و رو می کنم

نیش عقرب نه از ره کین است

نرود میخ آهنی در سنگ

من زینب زیادی ام

یک کلاغ چهل کلاغ

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.