تصمیم بزرگ خرس کوچولو
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.
در یک جنگل بزرگ درختان سر به فلک کشیده ای قرار داشت، زیر این درختان بزرگ یک خرس قهوه ای زندگی می کرد.
او دوست داشت هر روز تمام عسلی را که زنبورها با سختی در کندو درست می کردند، به او بدهند تا بخورد.
خرس کوچولو به عسل شیرین و خوشمزه ای که آنها درست می کردند، علاقه زیادی داشت.
زنبورها با این که به خرس کوچولو علاقه زیادی داشتند ولی دلشان نمی خواست که تمام روز کار کنند ولی خرس کوچولو با تنبلی تنها در گوشه ای از جنگل به استراحت بپردازد.
تا این که یک روز یکی از زنبورها به دوستانش گفت:
- درست است که در این جنگل خرس کوچولو غیر از ما دوستان دیگری ندارد و خیلی تنهاست ولی به نظر من درست نیست که او هر روز تنبلی کند و فکر کند که ما باید عسل جمع کنیم و آنها را به او بدهیم.
یکی از زنبورها که کوچکتر از بقیه بود، جواب داد:
- ولی اگر ما به او کمک نکنیم او خیلی ناراحت می شود و غصه می خورد، اگر ما دوستان او هستیم باید به او کمک کنیم نه این که تنهایش بگذاریم.
زنبور اول جواب داد:
- من هم می دانم که دوستان خوب واقعی باید به هم کمک کنند، ولی اگر او زندگی کردن را به تنهایی یاد نگیرد، اگر یک روز به هر دلیلی ما در این جنگل نخواهیم زندگی کنیم، آن وقت او از گرسنگی می میرد، چون یاد نگرفته که خودش باید کارهای خودش را انجام دهد.
زنبورها تصمیم گرفتند که با خرس کوچولو صحبت کنند و از او بخواهند که تنها یک روز در هفته برای خوردن عسل پیش آنها برود.
خرس کوچولو وقتی حرف های زنبورها را شنید خیلی ناراحت شد.
او دوست نداشت از زبان دوستانش این حرف ها را بشنود، برای همین به آنها گفت:
- من فکر می کردم شما دوستان خوبی برای من هستید، ولی من اشتباه می کردم.
- هیچ وقت انتظار شنیدن این حرف را از شما نداشتم.
خرس کوچولو بعد از گفتن این جمله سرش را زیر انداخت و از زنبورها فاصله گرفت.
ادامه دارد.....
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
مطالب مرتبط
ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش
ماجرای مزرعهدار تنبل و مرد زرنگ
ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها
ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش