تبیان، دستیار زندگی
وله اى شنیده شد و بعد هم انفجارى در نزدیكى هاى او! با عجله برخاستیم و از سنگر بیرون آمدیم. تا گردو خاك بنشیند نصف جان شدیم. لحظات به سختى و كندى مى گذشت. همه نگران فرمانده گروهان بودیم. بعد از فرونشستن گردوخاك و تركش ها فلاح ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

میهمانى


ناگهان صداى سوت گلوله اى شنیده شد و بعد هم انفجارى در نزدیكى هاى او! با عجله برخاستیم و از سنگر بیرون آمدیم. تا گردو خاك بنشیند نصف جان شدیم. لحظات به سختى و كندى مى گذشت. همه نگران فرمانده گروهان بودیم. بعد از فرونشستن گردوخاك و تركش ها فلاح نژاد را دیدم كه صحیح و سالم سمت سنگر در حال آمدن است. همه خوشحال بودیم و خدا را شكر كردیم.فلاح نژاد را تمام بچه هاى گروهان مى شناختند. با آنكه فرمانده گروهان بود، اما با همه صمیمى و خودمانى رفتار مى كرد. فرماندهى اش مایه خوشحالى همه گروهان بود. وقتى كه صحبت مى كرد حرفهایش به دل همه مى نشست. ویژگى ها و خصوصیات خاص خودش را داشت. از جمله مهمان شدن و مهمانى دادن را خیلى دوست داشت و این را همه بچه ها مى دانستند. آن روز ظهر مهمان سنگر ما بود. به دلیلى آن روز قبل از نماز، اول نهار را همراه ما خورد. بعد از نهار پرسید وقت نماز شده؟ یكى از بچه ها گفت: پنج دقیقه هم گذشته! با افسوس گفت: حیف شد! با عجله خودش را براى رفتن و وضو گرفتن آماده كرد. با نگاهمان او را كه در حال رفتن به سوى منبع آب بود بدرقه مى كردیم. هنوز چند مترى با آب فاصله داشت كه آن خمپاره، سر زده كنارش شكفت. بدون هیچ حرفى وارد سنگر شد و منم به دنبالش. داخل سنگر آرام نشست. مى خواستم با او حرف بزنم، دیدم دستش را روى قلبش گذاشته و از دماغش خون مى آید و ما بى آنكه بدانیم او در حال پر كشیدن بود. تركش درست به قلبش خورده بود. روزنامه اى در نزدیكى اش بود. آن را سمت خود كشید. هول شده بودم. نمى توانستم حرفى بزنم. سریع آمدم بیرون كه آمبولانس را خبر كنم.همین كار را هم كردم. آمبولانس رسید. وارد سنگر شدم، تا زیر بغل او را بگیرم و بلندكنم. نگذاشت. گفت: خودم مى توانم. خودش راه افتاد. سوار آمبولانس شد. آمبولانس هنوز به بیمارستان نرسیده خبر رسید كه فلاح نژاد آسمانى شد. آمدم داخل سنگر. تازه یاد روزنامه اى افتادم كه شهید فلاح نژاد آن را به كنار خودش كشیده بود. همان طور پهن شده داخل سنگر بود. با خون نوشته اى روى آن دیده مى شد. خوب كه دقت كردم دیدم نوشته است: «السلام علیك یا اباعبدالله».

على حسن جگینى

حلالیت

تابستان بود و تیرماه. گرما بیداد مى كرد. زمین از فرط گرما مى سوخت. نفس كشیدن هم دشوار شده بود. آفتاب گویى با مهران از سرجنگ برخاسته بود. عراقیها در آن گرماى سال65 با یك عملیات ایذایى توانسته بودند مهران را به اشغال خود درآورند و این براى بچه ها كه فاو را در دست داشتند سنگین بود. عزم همه بر این جزم بود كه با آزادسازى مهران، خاك پاك آن را از گامهاى بعثى ها رها سازند. حمید آن سال اول دبیرستان بود كه براى اولین بار به منطقه رفت. به جبهه عشق مى ورزید. با میرزاعلى زمانى كه از دوستان صمیمى و یاران قدیمى اش بود عقد اخوت بسته بود. همیشه با هم بودند. زمانى در بین بچه ها معروف بود به درسخوان. شب و روز براى درس خواندن تلاش مى كرد. آن دو هیچ گاه از هم جدا نبودند. حمید بار آخر كه به جبهه رفت مصادف بود با عملیات كربلاى یك یعنى آزادسازى مهران. قبل از رفتن به منطقه به مادرش گفته بود: مادر این دفعه آخر است. مرا حلال كن، دیگر مرا نمى بینى. از پدر، برادر و خواهرانم برایم حلالیت بطلب و بعد هم رفت.مهران آزاد شد. اما حمید دو هفته بعد از حلالیت طلبى اش پیكر معطرش درحالى كه سرخ به نظر مى رسید بر بالاى دستان بچه هاى محلشان تشییع شد و على زمانى را تنها گذاشت. على وقتى شنید كه حمید تنهایى بال كشیده و او را تنها گذاشته خیلى دمغ و گرفته بود. كمتر حرف مى زد و همیشه گلایه داشت. حق هم داشت. چون حمید در آخرین نوشته اش، قبل از شهادت نام او را در لیست شهداى محلشان كنار نام خودش ذكر كرده بود و على از این ماندن و از این انتظار مى سوخت. یك ماهى كه گذشت، انتظار على هم به پایان رسید و همان طور كه حمید پیش بینى كرده بود نام او در كنار نام خودش در لیست شهداى محل قرار گرفت.

شهید میرزاعلى زمانى

«ماسك»

شب بود وتاریكى. نیروها همه در خواب بودند. آن شب من بیدار بودم. شب به نیمه رسیده بود كه عراقى ها شیمیایى زدند. اولین كارى كه به نظرم رسید باید بكنم، بیدار كرد. حبیب الله كریمى فرمانده بود با سرعتى باور نكردنى به سنگر او آمدم. آرام خوابیده بود. او را بیدار كردم، گفتم: حاجى عراق شیمیایى زده. حاجى هم سریع بلند شد. هر دو آمدیم بیرون. من از طرفى ، حاجى از طرفى! ماسكها را هم زدیم. یكى یكى بچه ها را بیدار مى كردیم. صحنه هاى غریبى بود. نفس كه مى كشیدى ماسكها جواب نمى داد. بچه ها با حالتى پریشان هر كدام به دنبال ماسك و یا بادگیر بودند. هر كس سعى داشت به دیگرى كمك كند.در این بین حاجى حبیب به پیرمردى رسید كه ماسكش را گم كرده بود. نگرانى از صورتش مى بارید. سردرگم به نظر مى رسید. حاجى كه او را دید نگفته همه چیز را فهمید. داشتن ماسك اضافى در آن دل شب كمى عجیب به نظر مى رسید. حاجى مثل همیشه فداكارى كرد. این بار خودش را! بى هیچ درنگى ماسكش را درآورد و به پیرمرد داد. بعد هم بلافاصله خودش راه افتاد تا دیگر نیروها را از خواب بیدار كند. هر چه كه زمان بیشتر مى گذشت فضا از گاز بیشتر پر مى شد. اما حاجى همچنان پرتلاش در رفت و آمد بود. سعى مى كردم او را گم نكنم. نمى دانستم بدون ماسك چقدر مقاومت خواهد كرد. عراق كماكان گلوله شیمیایى مى زد. حاجى براى نیروهایش بیشترین دلسوزى را داشت. تك و تنها بى توجه به گاز مدام دستور مى داد. در یك لحظه كه بچه ها را راهنمایى مى كرد او را دیدم كه گلوله شیمیایى در كنارش منفجر شد. چشمهایم دیگر جایى را نمى دید. خوردن گلوله شیمیایى در كنارت آن هم بدون ماسك یعنى آغاز پرواز. گلوله كه منفجر شد، گاز به حاجى امان نداد. آرام و سنگین، چون درختى تناور خمید وخاك، تن پاكش را در آغوش گرفت. ماه را كه نگاه كردم عبوس به نظر مى رسید.

على اكبر جعفرى

انتظار

دقیق به خاطر دارم مرحله چهارم عملیات خیبر بود. من و محمد با هم بودیم. عراقیها با تمام قوا در حال زدن پاتك بودند و با تانكها یشان قصد پیشروى به مواضع ما را داشتند. كنار رود فرات بچه ها با چنگ و دندان در حال مقاومت كردن بودند. آنروز من و محمد در حال بازگشت از نیزارها بودیم كه دو تانك عراقى جلویمان سبز شد. به هر طریقى كه بود با نارنجك آن دو تانك را منهدم كردیم. بعد از انهدام آنها باید سریع بر مى گشتیم. غافل از اینكه ما شناسایى شده بودیم و آنها آماده شلیك سمت ما بودند. همین كار را هم كردند و ما مورد اصابت گلوله مستقیم تانكهاى عراقى قرار گرفتیم و هر دو مجروح شدیم. از بچه ها به كلى دور افتاده بودیم و راه را هم بلد نبودیم. هیچ ارتباطى با عقب هم نداشتیم. مانده بودیم كه با این جراحتها چكار كنیم. من امیدم به محمد بود كه شاید او بتواند كارى بكند اما وقتى كه او را دیدم به كلى نا امید شدم. پنج روز را به همین صورت گذراندیم. گرسنگى زجرمان مى داد. خون زیادى از بدنمان رفته بود پنج روز گذشت. اوضاع محمد وخیم تر از من بود. غروب روز پنجم بود كه محمد آسوده خاطر در حالیكه چشمهایش رنگ آسمان داشت همنوا با نیهاى هور به حكایت جلاییها پایان داد و به خدا رسید. من ماندم تنها! محمد صبح آن روز در حالیكه دلتنگ مى نمود عكسى از جیبش در آورد و آن را بوسید. سپس رو به من كرد و گفت: فلانى! این عكس مادر پیرم است، من تنها پسر او هستم، اگر زنده ماندى و به عقب برگشتى هر طور شده پیكرم را به خانواده ام برسان. مادرم منتظر پیكرم است. وقتى كه محمد رفت از خودم بدم مى آمد. از زندگى سیر شده بودم. هیچ كارى از دستم ساخته نبود. طى این مدت هلى كوپترهاى خودى سه بار آمدند اما به علت آتش زیاد برگشتند.حرفهاى محمد وادارم كرد كه هر طور شده حركت كنم. با سینه خیز آرام، آرام راه افتادم. پیكر محمد را براى آخرین بار بوسیدم. تلوتلو خوران خودم را به جلو مى كشیدم. بین راه از جیب جنازه هاى عراقى قطب نمایى در آوردم. كلاشى هم پیدا كردم. موضع نیروهاى خود را باكمك قطب نما یافتم. به نزدیكى آنان رسیده بودم. اما ترس داشتم كه مرا اشتباهى بگیرند. به همین خاطر گلوله اى شلیك كردم. گلوله اى باعث شد نیروهاى خودى سراغم بیایند و مرا به عقب منتقل كنند. بلافاصله جریان محمد را توضیح دادم و آدرس دقیق محل پیكر او را گفتم. بچه ها به هر طریق كه بود او را یافتند و پیكرش را به عقب منتقل كردند تا مادر پیرش هر پنجشنبه مزار تنها فرزند پسرش را در آغوش بگیرد.

عباس پالیزدار