های و هوی باد
یکی بود، یکی نبود. روزهای آخر بهار بود که باد، های کرد وهوی کرد و توی خانه بی بی گل نشست. بی بی حیاط و اتاق ها را جارو کرده بود. باغچه را آب داده بود، نشسته بود توی ایوان چای خوش رنگ و تازه دم می خورد که صدای های و هوی باد را شنید. باد های کرد و هوی کرد، رفت بالای درخت، توی لانه خانم کلاغه نشست. خانم کلاغه جیغ زد، قار کرد و هوار کرد: «بی بی گل جان ببین باد چه کار کرد! لانه ام را از روی درخت جا به جا کرد...»
بی بی نگاهی به باد انداخت و گفت: «آهای باد! های نکن. هوی نکن. لانه خانم کلاغه را جا به جا نکن.»
باد چرخید و رفت توی پیراهن که روی بند رخت بود. پیراهن پر از چین و چروک شد، آستین هایش را تکان داد و گفت: «بی بی گل، ببین باد چه کار کرد! تنم را پر از چین و چروک کرد.»
بی بی گفت: «آهای باد، های نکن، هوی نکن، پیراهن روی بند را چروک نکن.»
باد چرخید. های کرد و هوی کرد و آتش سماور را خاموش کرد. سماور از قل قل افتاد، صدا زد: «بی بی گل ببین باد چه کار کرد! آتش دلم را خاموش کرد.»
بی بی کم کم عصبانی شد، داد زد: «آهای باد، های نکن، هوی نکن، آتش سماور را خاموش نکن!»
باد چرخید، های کرد و هوی کرد و توی باغچه دوید، چند گلبرگ از گل ها را چید. گل ها فریاد زدند: «بی بی گل، ببین یاد چه کار کرد! گلبرگ های ما را چید و توی باغچه انداخت.»
بی بی که خیلی عصبانی شده بود، چادرش را به کمرش بست، چوب دستی را به دست گرفت، دور خودش چرخید و گفت: «آهای باد، می روی؟ یا های کنم، هوی کنم، تو را از خانه بیرون کنم؟»
باد آرام چرخید. دلش لرزید، های کرد و هوی کرد، از خانه بی بی گل پر زد و رفت.
بی بی سماور را روشن کرد و مشغول خوردن چای شد. کم کم چشمانش گرم خواب شد. اما هوا آن قدر گرم بود که نمی توانست بخوابد. خانم کلاغه قار قاری کرد، جلوی پای بی بی گل نشست و گفت: «بی بی جان، چه قدر گرم است! مرا کمی باد بزن.»
پیراهن از روی بند رخت دا زد: «بی بی»، مرا هم باد بزن. این جا خسته شدم.»
سماور هم قل قل کرد و گفت: «بی بی تنم خیلی داغ شد. کاش باد این جا بود، های می کرد. هوی می کرد، کمی دلم را خنک می کرد.»
گل های توی باغچه با سر و صدا بی بی را صدا زدند و گفتند: « بی بی جان، اگر باد های نکند، هوی نکند، آفتاب تن نازک ما را می سوزاند.»
بی بی از پله ها بالا رفت. روی پشت بام ایستاد. صدا زد: «آهای باد مهربان، بیا کمی های کن، کمی هوی کن، دل ما را شاد کن.»
باد که دلش گرفته بود، غمگین و غصه دار گوشه پشت بام نشسته بود. صدای بی بی را که شنید، های کرد، هوی کرد، لپ های بی بی گل را بوسید و توی حیاط بی بی چرخید، اما این دفعه حواسش را جمع کرد که زیادی های و هوی نکند.
معصوم ذباح
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان