تبیان، دستیار زندگی
چهار داستانک : ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برسد به دست...

چهار داستانک

برسد به دست...

زاویه دید

پدر مگسک تفنگ را روی کبوتر تنظیم کرد و آن را دست پسرش داد: «اگه بتونی اون جوجه کبوتر رو بزنی همین امشب برات یک تفنگ می خرم که مال خودت باشه». پسربچه تمام حواسش را جمع کرد و شلیک کرد. تیر به خطا رفت و جوجه کبوتر از روی شاخه پرید. مرد دستی به پشت پسر زد: «نه! هنوز بزرگ نشدی».

جوجه کبوتر تازه پرواز یاد گرفته بود و سرخوش به همه جا سرک می کشید. مادرش از دور مراقب بود. وقتی درست چند ثانیه قبل از شلیک پسر، جوجه کبوتر از روی شاخه پرید، کبوتر مادر به اش گفت: «دیگه مطمئن شدم بزرگ شدی».

نسیم صباغان

ایستگاه

خیلی خوشحال شدم وقتی رسیدم ایستگاه و دسته گل رز صورتی را جلوی صورتش دیدم. عشق باید کلاسیک باشد. با آداب و رسوم کامل این را خودم چند بار به اش گفته بودم.

من دستکش تور داشتم و او یک کت و شلوار فاستونی با یک گل کوچک روی سنجاق کراوات.

قطار از کنارمان رد شد. عطر مادام روشا در هوا بود. گفت اولین بار است که متوجه رنگ چشم هایم می شود؛ آبی مایل به بنفش. جمله اولی که آدم در این دیدارها می گوید خیلی مهم است. باید به اندازه کافی رمانتیک باشد.

دم در که رسیدیم گفتم عزیزم من هیچ وقت امروز را فراموش نمی کنم ولی او باز حوصله اش سر رفته بود. گره کراواتش را شل کرد و گفت: «این آخرین باره باهات میام». گفت خیلی یواش راه می روم و حوصله اش را سر می برم. من هم عصبانی شدم گفتم: «پیژامه راه راهت خیلی چروکه، اصلا هم فاستونی سبز نیست».

پرستار آسایشگاه دوباره برای خروج غیرقانونی دعوایمان کرد.

زهره تمیم داری

حسابدار

دیگر برای حساب کردن چیزی برایش باقی نمانده بود؛ جز گلوله های تفنگش که سه تا بود و یکی اش هم کار را راه می انداخت.

علی به پژوه

برسد به دست...

اولی نوشته بود :«عزیزم، اینجا نگرانت هستم. شنیده ام وضعیت بدی پیدا کرده اید. واقعا تکلیف چیست؟ ما هم از این جا پیگیر کارهای شما هستیم. از دوردست همه تان را می بوسیم. به شما افتخار می کنیم. موفق باشید».

باشد افتخار کنید ... .

دومی نوشته بود: «وام من هنوز جور نشده. پس کی پول شما به دستم می رسه؟ راستی، اجاره خانه را داده اید یا باید تخلیه کنید؟»

عجب وقیحی تو... .

سومی نوشته بود: «عکس هایی را که فرستاده بودید دیدم. از اونی که موهای بلند بلوند داشت خوشم اومده. اسمش چی بود؟ سمیه؟ برام بنویسید کار و بارش چیه. ببینم چطور می شه».

خدا شانس بده... .

چهارمی نوشته بود: « باور کن اینجا دنبال کارت هستم عزیزم. هر روز با یک وکیل صحبت می کنم. همین امروز پیش یک وکیل جدید بودم. آدم موقر و خوش تیپی بود. خیلی از من تعریف کرد؛ از این که اینقدر به تو وفادار هستم بعد از این همه وقت. می گفت ای کاش یکی مثل من نصیبش شده بود.می بینی؟ چقدر تو قدر من را نمی دانی! فدای تو».

آره جون خودت... .

پنجمی نوشته بود: «ماه بعد پیش شما هستم. دلم تنگ شده ولی می ترسم...».

می ترسی؟...

ششمی نوشته بود: «هی مرتیکه{...}.دستم به ات برسه خودم{...}می کنم.فکر کردی{...}یا{...}؟ها؟»

آدرس این به درد می خوره. نگه اش می دارم... .

صدای زنگ که آمد، مرد نامه ها را با عجله ریخت در کمد دیواری اتاق. پلیس بود، نماینده اداره پست همراهش بود. مامور پست، کارت شناسایی اش را نشان داد:«رد شما را گرفته ایم. شش ماه است که نامه های منطقه شما قبل از این که به دست گیرنده برسد باز می شوند».

فرزام الفت

تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات