تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود.خرسی در قطب شمال زندگی می کرد که دوتا بچه داشت. اسم یکیشون برفی کپل و اسم دیگری سفید نازنازی بود. روزها با هم بازی می کردن و دنبال چیزای جدید بودن که یاد بگیرن. یه روز مامان خرسی روی یخ ها دراز کشیده بود و استراحت می کرد و بازی کردن بچه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چطور ماهی بگیریم؟

چطور ماهی بگیریم؟

یکی بود یکی نبود. خرسی در قطب شمال زندگی می کرد که دوتا بچه داشت. اسم یکیشون برفی کپل و اسم دیگری سفید نازنازی بود. روزها با هم بازی می کردن و دنبال چیزای جدید بودن که یاد بگیرن.

یه روز مامان خرسی روی یخ ها دراز کشیده بود و استراحت می کرد و بازی کردن بچه خرس هاشو تماشا می کرد.بچه خرس ها روی یخ سر می خوردن و از سر و کول مادرشون بالا می رفتن و زیر دست و پای مامان خرسی که خیلی هم نرمالو بود قایم می شدن.

مامان خرسی به بچه ها گفت: شما دوتا آماده هستین که امروز بهتون یاد بدم که چطوری ماهی بگیرین؟

برفی کپل گفت: بله مامان خرسی. من می خوان خودم تنهایی یه ماهی بگیرم،اما مامان جون اینجا که چیزی غیر از یخ نیست. ماهی ها که توی یخ زندگی نمیکنن.مگه نه؟

نازنازی هم از رو پای مامانش قل خورد و افتاد رو زمین یخی و گفت:اما مامان جون یخ ها هم که خیلی ضخیم هستن.

مامان خرسی لبخندی زد و گفت: اما در همه قسمت ها که اینطوری نیست. با من بیاین تا نشونتون بدم که چطوری می تونین ماهی بگیرین.

مامان خرسی از جاش بلند شد و ایستاد و شروع کرد روی یخ ها راه رفت. بچه خرس ها هم به دنبال مامان خرسی راه می رفتن، تا اینکه مامان خرسی به قسمتی رسید و ایستاد. بعد از چند لحظه بچه ها دیدن یخ زیر پاهای بزرگ مادرشون ترک خورد.

مامان خرسی رو کرد به بچه ها و گفت: همانطور که می بینید یخ ها در این قسمت اصلاًضخیم نیستند. پس کمی عقب تر بایستید که توی آب نیوفتید.

مامان خرسی با پاهای بزرگش ضربه ای به یخ های ترک خورده زد که سوراخ بزرگی درست شد. و آب با فشار روی پاهای مامان خرسی ریخت.

برفی  با احتیاط نزدیک سوراخ شد و گفت: این آب مثل آسمون شب تاریک و آبیه.

 نازنازی هم نزدیک سوراخ شد و پاهای کوچولوشو توی آب کرد و گفت: مامان جون حالا چطوری می تونیم ماهی بگیریم؟

مامان خرسی هم گفت: شما اینجا بمونین و ببینین من چطور اینکارو انجام میدم. مامان خرسی اینو گفت و از روی یخ ها سر خورد و درون حفره ی آب شیرجه زد.

برفی روی یخ کنار حفره ی آب دراز کشید طوری که صورتش روبروی حفره بود و به آب داخل آن خیره شده بود و گفت: یعنی مامان کجا رفته؟

نازنازی کنار برادرش نشست و به آب نگاه می کرد و مرتب می گفت: مامان جون،مامان جون، برگرد...

چند دقیقه بعد سر مامان خرسی از توی آب ظاهر شد در حالی که یه ماهی با دهانش نگه داشته بود. مامان خرسی ماهی رو انداخت رو یخ های اطراف حفره، ماهی کوچولو انقدر بالا و پائین پرید که نزدیک پاهای برفی شد.

مامان خرسی رو کرد به برفی و گفت: اینم یه ماهی تازه برای برفی توپولوی عزیزم، و رو کرد به سفید نازنازی و گفت: الان یه ماهی دیگه برای دختر نازم می گیرم.

چطور ماهی بگیریم؟

مامان خرسی اینو گفت و زیر آب ناپدید شد. برفی ایستاد و یکی از پاهاشو گذاشت روی سر ماهی که کمتر تکون بخوره.

مامان خرسی با یه ماهی دیگه برای دختر کوچولوش برگشت و دوباره توی آب رفت تا یه ماهی هم برای خودش بگیره. وقتی مامان خرسی برگشت پیش بچه خرس ها، همگی با هم شروع به خوردن ماهی ها کردن.

بعد از غذا مامان خرسی به پشت روی زمین یخی کنار حفره ی آب دراز کشید و بچه خرس ها هم کنار مادرشون لم داده بودند و با شکم های سیر به ماهی هایی که از حفره آب بالا پائین میپریدن خیره شده بودن.

مامان خرسی همینطور که چشماشو بسته بود به بچه ها گفت: دفعه بعد شما دوتا می تونید خودتون به تنهایی برای خودتون ماهی بگیرید.

بچه خرس ها هم ماهی هایی که توی آب میپریدن رو تماشا میکردن و بعد از چند دقیقه چشمهاشون گرم شد و کنار مامان خرسی به خواب رفتند.

مهدیه زمردکار _گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

جادوگر و کلاغ پیر

ستاره و برّه کوهستان

بچه روباه و مامان شیر

هیجان با یه دایناسور گنده منده

روباه مکار به دنبال یک جفت چشم

سه قلوهای بهاری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.