تبیان، دستیار زندگی
صبحِ تجلی طرحِ آدم بر زبان رنگ‌ها آمد/ باران گرفت و عشق با بوی خوشِ نارنگ‌ها آمد/ آدم به باغ هستی از پیمانة حوّا شكوفا بود/ چرخ زمان چرخی زد و ابلیس با نیرنگ‌ها آمد ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

این قصه موزون كه می‌گویی...

این قصه موزون كه می‌گویی...

این قصة موزون كه می‌گویی...

زكریا اخلاقی

شاعران حوزوی ـ یا حوزویان شاعر ـ اگرچه در این سالها به بركت كنگره‌های شعر و قصه طلاب شناخته یا شناخته‌تر شدند، اما شعر، در سابقه حوزه‌های علوم دینی، همواره حضوری پربار و پررنگ داشته است.

در میان شاعران حوزویِ سالیان اخیر، آن‌كه بیش از همه سلوك شاعرانه‌اش را با سلوك عالمانه‌اش همراه و هم‌جهت كرده است، حجت‌الاسلام و المسلمین زكریا اخلاقی، روحانیِ شاعرِ میبدی است. اگر رضا جعفری در شعر مدح و مرثیه به افق‌ها و چشم‌انداز‌های تازه و بدیعی رسیده است، در شعر رسمیِ روز این زكریا اخلاقی است كه چراغی فروزان را در آستانه راهی تازه‌گشوده‌شده، در دست گرفته است.

از این شاعر خلوت‌گزیده سالها پیش مجموعه «تبسم‌های شرقی»‌ منتشر شده است. اخلاقی اگرچه بسیار كم‌گوست (تا آنجا كه گاه سالی می‌رود و شعری نمی‌سراید) اما هرآنچه سروده است گزیده، ناب، جذاب و عمیق است.

[تقدیم به دوستی كه نوست: از آقای اخلاقی تنها چند غزل قدیمی دست به دست می‌گردد!] شعری تازه از جناب زكریا اخلاقی:

صبحِ تجلی طرحِ آدم بر زبان رنگ‌ها آمد

باران گرفت و عشق با بوی خوشِ نارنگ‌ها آمد

آدم به باغ هستی از پیمانة حوّا شكوفا بود

چرخ زمان چرخی زد و ابلیس با نیرنگ‌ها آمد

از سِفر پیدایش سفرهای بشر آغاز شد در عشق

با كاروانِ آفرینش با نوای زنگ‌ها آمد

دریا به دریا در هوای این رسیدن‌های بی‌ساحل

صحرا به صحرا در طنینِ جذبة آهنگ‌ها آمد

آیینه‌ها بر بامِ آیین‌ها درخشیدند و چرخیدند

اشراقِ مذهب‌ها دمید و تابشِ فرهنگ‌ها آمد

گل‌های سرخی كاشت بر پهنای راه این كاروان، آری

تقدیر این بود از مسیر صلح‌ها و جنگ‌ها آمد

انسان بسی رنجیده بود از دانه‌ها و دام‌های راه

با این‌همه فرسنگ‌ها عاشق شد و فرسنگ‌ها آمد

شاعر تمامِ راه را بی‌اختیار آوازِ حیرت خواند

شاعر تمام راه را در بارشِ آهنگ‌ها آمد

شاعر! كجای این حكایت می‌نشینی، شعر می‌گویی؟

شب محو شد، برخیز، صبح از سمت رنگارنگ‌ها آمد

این قصة موزون كه می‌گویی، هزاران بار در تاریخ

از پردة دف‌ها وزید و با خروش چنگ‌ها آمد

...

شاعر نشست و بیت آخر در سكوت، آهسته آهسته

چون چشمة شیرینِ عشق از لابه‌لای سنگ‌ها آمد

بخند، پسته‌ كوهی...

محمدعلی جوشایی

محمدعلی جوشایی، از آن دسته شاعرانی است كه به قدرِ قدرشان ارج ندیده و بر صدر ننشسته‌اند. این شاعر توانمند و چیره‌دست بمی، اگرچه خود روزگاری نه چندان دور از مسئولین اداره ارشاد آن خطه بوده و پس از آن زلزله مهیب، برای راه انداختن دوباره چرخ شعر و ادبیات، بسیار تلاش‌ها كرده است، اما همین دوری از پایتخت و مهجوری، موجب شده است تا جز شعرخوانان حرفه‌ای و دنبال‌كنندگان جدی شعر معاصر، كمتر با او و شعرهایش آشنا باشند.

استفادة فوق‌العاده جرأت‌مندانه از واژه‌ها و درد و رنجی كه در تاروپود ابیات تنیده است را به همراه زبان ساده اما محكم، می‌توان از مشخصه‌های بارز شعر جوشایی برشمرد.

جوشایی ـ كه یكی از برگزیدگان چهارمین جشنواره شعر فجر نیز بوده است ـ غزل‌مثنوی زیر را به «شرف مشهود: ادریس ازما، و برادران بلندش» تقدیم كرده است؛ كه البته افتخار اولین بارِ انتشارِ آن، برای شاعر هم‌ولایتی‌اش حامد حسین‌خانی محفوظ است.

صدای گریه می‌آید ز دشتِ پشت سرم

دوباره داغِ كه خواهد نشست بر جگرم؟

كه می‌دود به گلویم دوباره هروله‌زن؟

كه می‌كشد سرِ خونینِ خویش را به چمن؟

كه ضجه می‌زند اندوهِ روزگارم را؟

كه جیغ می‌كشد از تیرگی تبارم را؟

كه از لبش غزلی دردناك می‌ریزد؟

دوباره خونِ كه ناحق به خاك می‌ریزد؟

هلا فكنده به تزویر سایه بر وطنم!

هلا نشسته از این‌سان گرسنه بر بدنم!

بهل بریزد ـ اگر آبروی قبله تویی

بهل بمیرد ـ اگر مرد این قبیله منم

نمی‌توانم از این غصه لب فرو بستن

زمانه پر كند از سربِ داغ اگر دهنم

چگونه دامن عشرت كشم به سایة سرو؟

كه سوگِ نسترنم كشت و داغِ یاسمنم

بساطِ باده بچین، زخمِ آشنا دارم

دوباره شكوه ز دنیای بی‌وفا دارم

عجب حكایتِ اندوه‌ناكِ پُردردی‌ست

عجب زمانة ظاهرپسندِ نامردی‌ست

كه شرم می‌كند از جانِ زخم‌خوردة ما؟

به خنجرِ خودی آمیخته است گردة ما

به كوچه می‌نگرم، ردّپای یارم نیست

كسی كه آرزویم بود در كنارم نیست

شبیه ماهیِ تُنگم در انزوای اتاق

زیاده از دو سه روز عمرِ نوبهارم نیست

به من ز وحشتِ توفانِ روزگار مگو

بلوطِ پیرم و پروای برگ و بارم نیست

تمام عمر به غفلت گذشت و می‌دانم

امید فاتحه‌ای نیز بر مزارم نیست

مرارتی كه ز یارانِ خویش می‌بینم

ز دشمنانِ قسم‌خورده انتظارم نیست

به كوچه می‌نگرم: بادِ سرد می‌آید

دلم ز غربت دنیا به درد می‌آید

به كوچه می‌نگرم: باغ سنگساران است

مریض‌خانة اشباحِ نیمه‌عریان است

«خیالِ آن مژه خون می‌كند، چه چاره كنم؟»

«دل آب گشت و نمی‌آید آن خدنگ برون»

«تعلقاتِ جهان حكم نیستان دارد»

«نشد صدا هم از این كوچه‌های تنگ برون»(1)

دلم گرفته، كجایی كه رخ گشاده كنی؟

علاجِ كارِ مرا بر بساط باده كنی

دلم گرفته از این روزهای مجبوری

كه نان به سفره ندارم مگر به مزدوری

خوش آن‌كه مزدِ حقارت ز بی‌شرف نگرفت

شكست و كاسة دریوزگی به كف نگرفت

زمام اهل ادب را به بی‌ادب دادن

چنان بوَد كه به سگ كاسة رطب دادن

به قلبِ مردمِ خود آن امیر ره دارد

كه حدّ حرمتِ ازادگی نگه دارد

مباد بشكند آیینه‌های عیّاری

بریزد از كف‌مان رسم آبروداری

مباد عرصه به چنگ و چغانه تنگ آید

نفس به زمزمه‌ای عاشقانه تنگ آید

فلك به دولتِ دون‌مایگانِ پست مباد

زمین به كامِ ذلیلان ـ چنین كه هست ـ مباد

دلم گرفته، كجایی؟ كه برگریزان است

دوباره خاطرم از دوستان پریشان است

گمان مبر كه سرانجامِ روشنی دارد

چراغ كوچة ارباب ظلم لرزان است

ز نیش كینة آدم‌فروش دوری كن

كه مثل عقرب زیر حصیر پنهان است

همیشه تیغ جفا را به دست خصم مبین

جگرخراش‌ترین زخمم از محبّان است

دوباره جان به لبِ التهابم آمده است

درخت پستة كوهی به خوابم آمده است

چنان برآمده از موج سبزه‌ها كه پری

چنان كه تازه غزالان به وقت عشوه‌گری

چنان سبك كه به صحرا دَوَد نسیمِ بهار

چنان كه شب بگذارد قدم به گندمزار

چنان كه واقعة تابناك بر درگاه

چنان كه اشهد ان لا اله الا الله

درخت پستة كوهی! قسم به برگ و برت

قسم به سرخیِ آوازهای شعله‌ورت

قسم به رقصِ تو وقتی كه باد می‌آید

قسم به غصه (كه گاهی زیاد می‌آید)

قسم به خاطره‌هایی كه رفته‌اند از یاد

قسم به سایة شمشادهای شورآباد

به هرچه آن سحرِ سرد بر تو رفت قسم

به بیست و پنجم اسفند شصت و هفت قسم

«نه سرخ چهرة خورشید را شفق كرده»

«كه از خجالت روی تو خون عرق كرده»(2)
درخت پستة كوهی! درختِ باورِ من!

بخند، ریشة در خواب‌ها شناورِ من!

بخند، شوكتِ شبنم! بخند، روحِ بهار!
بخند، دختر افسانه‌های دامنه‌دار!

دوباره سینة صحرا پر است از نفست

چه كار كرده كمرتای كوه را هوست؟

صدای گریه می‌آید ز دشتِ پشت سرم

بخند، پستة كوهی! بخند، منتظرم

ز ماهِ غرقه به خونم كه روسفیدتر است

كه در چمن ز گلِ پرپرم شهیدتر است

چراغ لالة سوزانِ دشت‌هایِ وطن!

تو را به سینه فشردم، چنان‌كه زخم كهن

تو را به سنگ نگفتم كه غصه‌دار شود

تو را به مرگ نگفتم كه سوگوار شود

تو را به بوی نمِ كوچه‌های كاه‌گلی

تو را به بی سر و سامانی و شكسته‌دلی

تو را به روح علف‌زارِ پاك می‌سپرم

كنار پرچم میهن به خاك می‌سپرم

بخند، پستة كوهی! درختِ باورِ من

بخند، پستة كوهی! بخند، مادرِ من!


پی نوشت ها:

(1): از بیدل

(2): از صائب


تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات