اگر من در حوض نمیافتادم
یک روز زبل خان و تعدادی از دوستانش در کنار حوض بزرگی مشغول نوشیدن چای و گفت وگو بودند. ناگهان یکی از رفقای زبل خان از پشت سر، داخل حوض پرت شد و چون شنا بلد نبود، مرتب دست و پا میزد.
دیگران با دیدن این وضع فوراً برای نجات او از جا بلند شدند؛ اما زبل خان با خیال راحت نشسته بود و چای میخورد.
دوستان زبل خان هر چه تلاش کردند، نتوانستند مرد را از حوض بیرون بیاورند.
بالاخره زبل خان از جا بلند شد و رو به آنها گفت: «شما دیگر کنار بروید. خودم او را از آب بیرون میآورم.»
اما خودش هم در آب افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن.
سایرین دیگر صبر نکردند و داخل حوض پریدند و هر دو را از آب بیرون کشیدند. یکی از آنها رو به زبل خان گفت: «آدم حسابی! تو که عرضه نداری، چرا جلو رفتی که خودت هم در آب بیفتی و زحمت ما را چند برابر کنی؟!»
زبل خان گفت: «من جان خود را به خطر انداختم تا شما جرات پیدا کنید و دوستمان را از مرگ نجات بدهید!»
هر روز یک کلاه تازه
روزی یک نفر به ساده دلی گفت: «دوست من! آخر این نادانی و سادگی تو تا چه موقع ادامه خواهد داشت؟
هر چیزی اندازهای دارد. تو تا چه وقت اجازه میدهی سرت را کلاه بگذارند و مسخرهات کنند. به خودت بیا و تدبیری بیندیش!»
ساده دل لبخندی زد و گفت: «تو که نمیدانی؛ آنها مجبورند هر روز یک کلاه تازه بر سر من بگذارند و این خودش موهبت بزرگی است!