تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک شهر کوچک و در گوشه ‌ای از یک نهر کوچک چند ماهی قرمز زندگی می‌ کردند. ماهی های قرمز از اینکه زیباتر از ماهی های دیگر بودند، به خودشان می‌ بالیدند. تا اینکه یک روز یک پسر کوچک همراه با پدر و مادرش به ک
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش

ماهی

قسمت اول

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک شهر کوچک و در گوشه ‌ای از یک نهر کوچک چند ماهی قرمز زندگی می‌ کردند.

ماهی های قرمز از اینکه زیباتر از ماهی های دیگر بودند، به خودشان می‌ بالیدند. تا اینکه یک روز یک پسر کوچک همراه با پدر و مادرش به کنار نهر کوچک آمدند. پسر کوچولو که دوست داشت ماهی های قرمز را ببیند و با خودش از آنجا ببرد؛ سنگ های کوچک را روی هم چید و با آن مانعی درست کرد. با این کار پسر کوچولو ماهی ها دیگر امکان فرار نداشتند.

بعد از آن بود که سه ماهی کوچک درون دست های پسر کوچولو اسیر شدند و او آنها را در تنگ کوچک ماهی قرار داد.

یکی از ماهی ها که دم زیباتر و بلندتری داشت و بیشتر از دو ماهی دیگر ترسیده بود، به آنها گفت:

- من مطمئن هستم که پس از مدت کوتاهی پسر کوچولو شما دو تا را به نهر بازخواهد گرداند ولی من چون از شما زیباتر هستم مرا در اینجا نگه خواهد داشت.

دو ماهی دیگر که باله و رنگ زیباتری داشتند،از شنیدن این حرف ماهی دم دراز ناراحت شدند. یکی از آنها به او گفت:

- درست است که دم تو بلندتر و زیباتر از دم ماست ولی باله های ما هم از باله تو زیباتر است و پوست ما خیلی خوشرنگ تر از توست.من فکر می کنم که او تو را به تنهایی به نهر بازگرداند و ما را برای خودش نگه دارد.

ماهی ها هر روز صبح تا شب این حرف ها را برای هم تکرار می کردند و هر روز از اینکه با هم جر و بحث و دعوا می کردند خسته شده بودند.

تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد. آن روز پسر کوچولو بر عکس روزهای دیگر کیفش را برنداشت و برای ماهی ها دست تکان نداد.او به آرامی تنگ ماهی را درون کیسه ای گذاشت و بعد سوار ماشین پدر شد. ماهی ‌ها فکر کردند مثل چند روز گذشته که پسرک و پدر و مادرش آنها را سوار ماشین کرده و از نهر به خانه برده بودند می خواهند آنها را به خانه شان برگردانند.

ماهی ها کم کم به تکان های ماشین عادت کرده بودند و تازه به خواب رفته بودند که با حرکت تندی از جا پریدند.

پسر کوچولو با خوشحالی بالا و پائین می پرید و ماهی ها با تعجب به او نگاه می کردند. هیچ کدام از آنها نمی دانستند که قرار است چه اتفاقی برای آنها بیفتد.

پسرک و پدرش سوار قایق شدند. آنها در میان امواج پاروزنان به جلو رفتند. وقتی به وسط دریا رسیدند پدر به پسرش گفت:

- امیر جان! خانه این ماهی ها دریاست و تو باید آنها را رها کنی تا در خانه اصلی شان زندگی کنند.

پسر کوچولو به پدرش گفت:

- ولی من از آنها خیلی خوشم آمده است و دوست ندارم که از پیش من بروند.

پدر به امیر گفت:

- درست است که تو آنها را دوست داری، ولی اگر آنها را در تنگ نگه داری، آنها حتماً خواهند مرد. امیر کمی فکر کرد تا اینکه حاضر شد ماهی ها را در دریا رها کند.او خیلی آرام تنگ ماهی را به امواج دریا نزدیک کرد. ماهی ها که از دیدن آن همه آب ترسیده بودند، به طرف ته تنگ رفتند، ولی تلاش آنها بی فایده بود. آنها با حرکت موج کوچکی از تنگ در دریا رها شدند.

بخش کودک و نوجوان تبیان-منصوره رضایی

مطالب مرتبط

مرد زرنگ ثروتمند

ماجرای مزرعه‌دار تنبل و مرد زرنگ

ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها

زنبور خوش شانس

خداحافظی با پروانه ها

ماجرای زنبورک و قورباغه

زنبور شجاع

در هر شرایطی نا امید نشو

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.